عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
دبدبه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر جان می دهند کیست خریدار عشق
خود نبود آدمی بلکه جمادی بود
هر که به جان و به دل نیست گرفتار عشق
قصه ی آن شیخ پیر کز پی هفتاد سال
خمر بخورد و میان بست به زنار عشق
گر نشنیدی برو باز طلب تا کنند
بر تو به مرموز حل دفتر عطار عشق
زلف چلیپا صفت گر بنماید ز دور
دختر ترسا به رمز صورت اسرار عشق
راست چو آن پیر مست با تو نماید تو را
در نظر خلق فاش بر سر بازار عشق
سر اناالحق نبود در خور هر پنبه بز
لایق حلاج بود مرتبه ی دار عشق
طالب لیلی شدند زمره ی عهد و وفا
بر در مجنون زدند حلقه به مسمار عشق
عاشق دیوانه را می رسد آشفتگی
زان که نیارند کرد عقل و خرد کار عشق
نیست دگر احتمال کار نزاری زار
خاصه نزاری چو او چند کشد بار عشق
بلبل مسکین به درد از گل بد عهد و باز
در سر او خار خار می فکند خار عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
دوش مرا پیش کرد قافله سالارِعشق
گفت بیا طوف کن کعبۀ اسرارِ عشق
قافله برداشتم بادیه بگذاشتم
قافله بر ذکرِ حق بادیه بر خارِ عشق
تا به درِ کعبه برد حاجیِ نفسِ مرا
داد به دستِ دلم حلقۀ اقرارِ عشق
قومی دیدم کنار بر بتِ اخلاصِ دوست
جمعی دیدم میان بسته به زنّارِ عشق
گفتم کعبه ست این دیرِ مغان نیست گفت
شرم نداری خموش چون کنی انکارِ عشق
بیش نیارد برون سر ز بیابانِ عقل
هر که درین ره فتاد دور ز هنجارِ عشق
خود چه تعلّق به تو کعبه و بت خانه را
تولیت و سلطنت نیست مگر کارِ عشق
بر شکن از بودِ خود سینه ز بت کن تهی
اینک اگر بشنوی کعبه ی ابرارِ عشق
معتقدان کرده اند جانِ گرامی فدا
تا نشوی جهد کن بیهده مردارِ عشق
مصدرِ ابداعِ تو جوهرِ نشرِ وجود
نسخه ی اسرارِ حق نقطه ی پرگارِ عشق
کعبه ی مقصود چیست سینه ی پاکِ رجال
روضۀ فردوس چه خانۀ خمّارِ عشق
بر درِ شیرین تُرُش گر بنشیند چه غم
شور مکن گو رقیب پیشِ نمک سارِ عشق
کسوتِ عشّاق چیست حلّۀ رضوان و نیست
حلّۀ رضوان به جز پود تو و تارِ عشق
اوّل محلوج وار پاک شد از خبثِ شرک
پس سرِ حلّاج شد تاجِ سرِ دارِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
خنبِ من کوثرست و راحِ رحیق
گنجِ من کُنجِ خانۀ تحقیق
نفسم روح خاصه روحِ مسیح
خاطرم بحر خاصه بحرِ عمیق
سخنم دانه دانه دُرِ نفیس
لغتم نکته نکته رمزِ دقیق
نه غلط می کنم چه حاجتِ آن
که مقاماتِ خود کنم تصدیق
کارِ من نیست طم طراق نی ام
مردِ جنگ و جدل به هیچ طریق
من به خود نیستم کم از کم هیچ
هم مگر هم رهم شود توفیق
آرزو داشتم قناعت و بخت
در کنارم نهاده بی تعویق
کُنج کی خواهم و صراحی کی
ور بود یارَکی شریف و شَفیق
ساقیِ ساده بر ستیزه ی عام
میِ برّاق ریز در ابریق
جز به کشتن مده نزاری را
باش گو در محیطِ خنب غریق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
عشق است فراخ و سینه یی تنگ
راهی ست دراز و مرکبی لنگ
یک خاطر و صد هزار غصّه
یک منزل و صد هزار فرسنگ
بی یادِ تو کعبه ها خرابات
بی نامِ تو نام ها همه ننگ
جامی به هزار بیم در پیش
شاخی به هزار حیله در چنگ
سجّاده فتاده در بُنِ خم
قراّبه شکسته بر سرِ سنگ
درباخته نردِ دین و دنیا
چون کم زدگان نشسته دل تنگ
از عشق منال ای نزاری
رو صلح گزین و بگذر از جنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
رونق گرفت کارِ من از روزگارِ گل
خوبی و دل بَری ست مرا در کنارِ گل
لطفِ رحیق یافت مزاجِ لطیفِ می
آبِ عقیق بود رخِ آب دارِ گل
هر دُر که ریخت دیدۀ من در فراقِ دوست
آورد ابر کرد سراسر نثارِ گل
می خور به وقت باش تو از جورِ روزگار
گه در پناهِ باده و گه در جوارِ گل
بی گل رُخی که چون گلِ رخ سارِ او به رنگ
یک گل نبوده در همه ایل و تبارِ گل
گل را به باغ گر نبود جاودانه کار
ما را بس است رویِ چو گل یادگارِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بلبل ز شاخِ سرو چو بر زد نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل
هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل
چنین مداومتم بر مدام دست ندادی
گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل
غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد
که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل
مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن
اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل
کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی
اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل
ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی
تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل
برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند
که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل
به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب
چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول
عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین
مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل
بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر
به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل
نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی
بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
دلِ گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم
دم از من بر نمی آید غم از من بر نمی گردد
ملول از جمعِ حُسّادم نفور از منعِ بوّابم
توانم چاره یی کردن دمی با خود برآوردن
اگر جمعیّتِ خاطر مرتّب دارد اسبابم
چنان مستوحش از خویشم چنان مستغرقِ فکرم
که از مشغولیِ خاطر نمی گیرد دگر خوابم
اگر وقتی دگر در آشنایی می زدم دستی
کنونم پای از جا رفت و از سر برگذشت آبم
منم این در قفایِ بخت ضایع کرده سرگردان
برون رفتند و بر بستند رخت از منزل اصحابم
نظر پیوسته بر محرابِ ابرویِ بتان دارم
مسلمانی نباشد روی اگر از قبله بر تابم
عبادت خانه رد کردم به رندی سر برآوردم
چو ابرویِ بتان دیدم بگشت از قبله محرابم
نصیحت در نمی گیرد ملامت گر نمی داند
که رغبت می کشد با مرکزِ فطرت به قلّابم
نزاری ای به زاری باز می گوی و اسف می خور
دل گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
مریم دوشیزه عیسی در شکم
چیست میدانی عنب خیر النعم
خوشه ای بکرست و زو هر دانه ای
مطلقا دارد مسیحی در شکم
می پرست ار نیست در میخانه خم
در تعبّد از چه دارد پشت خم
با گرانی بسته خدمت را میان
ایستاده روز و شب بر یک قدم
تا مگر از معجزِ انفاس او
در وجود آید وجودی از عدم
حرمت اهل دل از تحریم اوست
هر کسی را کی دهد ره در حرم
آب روی اهل دل آتش کند
از فروغ برق جان پرور به دم
در مزاج اوست حدّ اعتدال
در غلو غبن است و در در تقصیر هم
عادل و ظالم خلاف یک دگر
کی بود جمعیت ضدّان به هم
اعتدال منصفِ او را چه جرم
گر کند بر خویشتن ظالم ستم
رایحات راح اگرچه در خواص
راحت روح است نبود بی الم
پاسخی باشد موافق تر ز نوش
با بخیلان است قاتل تر ز سم
در جهان باقی نمانده ست از کرام
کو کریمی ضامن یک من کرم
از ندیمی همچو می وز صحبتش
کی بود هرگز نزاری را ندم
خنبِ من دریا و کشتی جام می
گرچه در کشتی نگنجیده ست یم
فاش کردم مسکرات الوجد خویش
تا به کی دارندم آخر متهم
والهم ، آشفته ام ، شوریده ام
عاشقم ، مستم به عالم در عَلَم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما ساغر الست به رغبت کشیده‌ایم
قالوابلی به گوشِ ارادت شنیده‌ایم
گر مستی کنیم ز بی طاقتی رواست
کآن روز کاسه هایِ لبالب کشیده‌ایم
نه نه قدح کشان دگران اند ما نه‌ایم
ما جرعه یی ز جرعه ی ایشان چشیده‌ایم
دیرست تا نهالِ مودّت به مهرِ دل
بر جویْ بارِ روضه ی جان پروده‌ایم
در پیشِ شش جهات به کاوینِ هر دوکون
خود را ز پیرِ زال جهان واخریده‌ایم
بر دل ز بارِ فاقه نداریم هیچ بار
زیرا که ما سرِ طمع اول بریده‌ایم
با کاورانیانِ مجرّد مصاحبیم
افلاس و فقر و فاقه از آن برگزیده‌ایم
بی‌پای رهسپرده و بی نطق گفته‌ایم
بی سامعه شنیده و بی دیده دیده‌ایم
یک هفته یی تعهدِ ما کن نزاریا
ما را عزیز دار که مهمن رسیده‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
ما از آن جامِ الستی مستیم
نیستانیم و ز هستان هستیم
رویِ هُش‌یاریِ ما ممکن نیست
رفته از دست چو تیر از شستیم
مشکلِ زهد و ورع بگشادیم
توبه چون زلفِ بتان بشکستیم
لایق حضرتِ جانان نقدی
نیست جز جان که بدو بفرستیم
در جهان چون بت ما نیست بتی
که به جایِ بتِ خود بپرستیم
اوست ممثولِ مثالاتِ دهور
ما ز تمثال و مثل وارستیم
مبتلاییم به بالاش از آن
بر سرِ کویِ بلا بنشستیم
از دل و دین و حواری و قصور
ببریدیم و بدو پیوستیم
عشق ساقی و نزاری هش‌یار
باری القصّه از آن می‌مستیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما نیز قیامت که بگفتند بدیدیم
با حور نشستیم و به فردوس رسیدیم
زان می که حلال است چنان مست ببودیم
کز هرچه حلال است و حرام است بریدیم
مستان الستیم ولی نفی گمان را
با خلق نمودیم که بی خود زنبیدیم
آب خضر اینجاست که ماییم ولی چشم
باریک نظر بود سر چشمه ندیدم
اول به دم اهل علو غره نبودیم
صوری به جهان در زسر جهل دمیدیم
دیگر به ورع جامه ی طامات ندوزیم
یک رنگ ببودیم و دوتایی بدریدیم
تو خود منه ای خواجه که ما هم چو گروهه
با آخر سررشته ی خود باز دویدیم
آن بار کژی بود که بی فایده عمری
از عقل به تنبیه و ستم می طلبیدیم
دیوانه ببودیم نزاری و محال است
امید به هشیاری آن می که چشیدیم
گر فایده ی دیگرت از عشق نباشد
آخر نه بدین واسطه از خود برهیدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
مسلمانان مسلمانان مسلمانی کدام است آن
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
مده دیگر مده دیگر تمام است آن تمام است آن
کدامین جام و جم چه جم چه جام از من چه می¬پرسی
نمی¬دانم نمی¬دانم چه جام است آن چه جام است آن
میان ما و جانان جبرئیلی هست می¬دانم
بیا تا راست برگویم مدام است آن مدام است آن
ز مسجد در خرابات آمدم روزی و پرسیدم
نزاری را نمی¬دانم کدام است آن کدام است آن
اشارت کرد و گفت اینک نزاری چون نگه کردم
بدیدم خویش را گفتم خوشا مستان خوشا مستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
بحر عشق است این و در وی موج بیم و جان
گرنداری ترک جان باری سر خود گیر هان
عاشقان در قلزم عشقند و کشتی بر کنار
تا که را بیرون برد موج هدایت از میان
طاقت موجی ندارد بد دل و از بس غرور
در دماغ افکنده چندان باد همچون بادبان
دوستانش خوار بنمایند خود را و حقیر
راز خود دارند از کوته نظر دایم نهان
سلطنت بگذشت کیخسرو جهان بدرود کرد
هرکس از حکمت نداند تا کجا رفت او چنان
مرد جانان دوست جان دشمن بود مالاکلام
بایزیدی یا یزیدی هر دو بودن کی توان
موسی و چوب و شبان فرعون و چندان سلطنت
تو ندانی لیک او را حکمتی باشد در آن
او تواند وانمود آثار صنع از سر غیب
ورنه هر گز کی توان دادن نشان از بی نشان
من نخواهم هرگز افکندن سپر از روی عجز
گرچه هر کس در نزاری می کشد تیغ زبان
آتشی دارم که میسوزاندم ای خام طبع
من به دریای محبت غرقه ام تو بر کران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمی‌باشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را می‌کشیم این‌جا و آن‌جا بی‌خبر جانان
که را بودی جوان‌مردی که پیغامی بیاوردی
چه می‌گویم سبک روحی محال است از گران‌جانان
در آن سنگین‌دلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمی‌شاید گرفت از سست‌پیمانان
ملامت می‌کنند آن‌را که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست این‌جا خورده‌یی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاری‌ها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن