عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای بیخودی جانها در طلعت خوب تو
ای روشنی دلها اندر دم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
تو کعبهی عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای بیخودی جانها در طلعت خوب تو
ای روشنی دلها اندر دم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
تو کعبهی عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
در آب فکن ساقی، بط زادهٔ آبی را
بشتاب و شتاب اولی’، مستان شبابی را
ای جان بهار و دی، وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی، بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر، هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر، سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ، این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ، معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او، شاخ گل بیخار او
شاباش زهی دارو، دلهای کبابی را
صد حلقه نگر شیدا، زان بادهٔ ناپیدا
کاسد کند این صهبا، صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان، اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان، سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن، جان است نهان از تن
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان، سرسبز درین میدان
تشنه شده و جویان، باران سحابی را
چون رعد نهیی خامش، چون پردهٔ تست این هش
وز صبر و فنا میکش، طوطی خطابی را
بشتاب و شتاب اولی’، مستان شبابی را
ای جان بهار و دی، وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی، بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر، هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر، سغراق و شرابی را
بنما ز می فرخ، این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ، معشوق نقابی را
احسنت زهی یار او، شاخ گل بیخار او
شاباش زهی دارو، دلهای کبابی را
صد حلقه نگر شیدا، زان بادهٔ ناپیدا
کاسد کند این صهبا، صد خمر لعابی را
مستان چمن پنهان، اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان، سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن، جان است نهان از تن
پنهان نتوان کردن، مستی و خرابی را
ماییم چو کشت ای جان، سرسبز درین میدان
تشنه شده و جویان، باران سحابی را
چون رعد نهیی خامش، چون پردهٔ تست این هش
وز صبر و فنا میکش، طوطی خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
زهی عشق، زهی عشق، که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است، چه زیباست خدایا
از آن آب حیات است، که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه، درین عرس نهان است
که اسباب شکرریز، مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزاست و چه نغزاست، چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز توست آن که دمیدی نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز درین ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند، که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان، ز کر و فر مستان
چه نور است و چه شور است، چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی’ و ز مایدهٔ عیسی’
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
ازین لوت و ازین قوت، چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست، زبالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار، درین گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی، مبادا بجهانی
نگهش دار ز آفت، که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز، دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است، چه زیباست خدایا
از آن آب حیات است، که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه، درین عرس نهان است
که اسباب شکرریز، مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزاست و چه نغزاست، چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز توست آن که دمیدی نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز درین ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند، که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان، ز کر و فر مستان
چه نور است و چه شور است، چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی’ و ز مایدهٔ عیسی’
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
ازین لوت و ازین قوت، چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست، زبالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار، درین گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی، مبادا بجهانی
نگهش دار ز آفت، که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز، دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادهی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست درین تابهی دلها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادهی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست درین تابهی دلها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو، یوسف زرین کمری را
در شهر که دیدهست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیدهست سهیل و قمری را؟
بنشاند به ملکت ملکی بندهٔ بد را
بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به موثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کین جاه و جلال است خدایی نظری را
سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را؟
بیعقل چو سایه پیات ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذری را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیم بری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بیهنری را
خود فاش بگو، یوسف زرین کمری را
در شهر که دیدهست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیدهست سهیل و قمری را؟
بنشاند به ملکت ملکی بندهٔ بد را
بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به موثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کین جاه و جلال است خدایی نظری را
سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را؟
بیعقل چو سایه پیات ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذری را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیم بری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بیهنری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد، برون آ
برآور بنده را از غرقهی خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا؟
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا؟
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت میشود لا کل اشیا
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت میشود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از توست
خرابیها، عمارتها، به هر جا
هر آن که پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد؟
چه عذر آرد کسی کز توست عذرا؟
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو، خلقان را به هر روز
به از خوابی، ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای تواش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوش تر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب، ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر، باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف، عنقا
همه رفتند و خلوت شد، برون آ
برآور بنده را از غرقهی خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا؟
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا؟
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت میشود لا کل اشیا
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت میشود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از توست
خرابیها، عمارتها، به هر جا
هر آن که پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد؟
چه عذر آرد کسی کز توست عذرا؟
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو، خلقان را به هر روز
به از خوابی، ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای تواش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوش تر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب، ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر، باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف، عنقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را؟
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن مینپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را؟
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن مینپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب، چه باشد روز ما را؟
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز ما را
مدوزان خرقهٔ ما را مدران
نشاید شیخ خرقه دوز ما را
همه کس بر عدو پیروز خواهد
جمال آن عدو، پیروز ما را
همه کس بخت گنج اندوز جوید
ولیکن عشق رنج اندوز ما را
چه باشد شب، چه باشد روز ما را؟
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز ما را
مدوزان خرقهٔ ما را مدران
نشاید شیخ خرقه دوز ما را
همه کس بر عدو پیروز خواهد
جمال آن عدو، پیروز ما را
همه کس بخت گنج اندوز جوید
ولیکن عشق رنج اندوز ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تو بشکن چنگ ما را ای معلا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانیست یارا
ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چه غم، چون سنگ و آهن هست برجا
به روی بحر خاشاک است اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا
ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
که عکس عکس برق اوست بر ما
اغانی جمله فرع شوق وصلی ست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانیست یارا
ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چه غم، چون سنگ و آهن هست برجا
به روی بحر خاشاک است اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا
ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
که عکس عکس برق اوست بر ما
اغانی جمله فرع شوق وصلی ست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
برای تو فدا کردیم جانها
کشیده بهر تو زخم زبانها
شنیده طعنههای همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمانها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشانها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنانها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کانها
که بیتو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیانها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمانها
کشیده بهر تو زخم زبانها
شنیده طعنههای همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمانها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشانها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنانها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کانها
که بیتو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیانها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمانها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
ای مطرب دل برای یاری را
در پردهٔ زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیاتها و مستیهاست؟
در مجلس عشق جان سپاری را
چون دولت بیشمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را
ای روح شکار دلبری گشتی
کو زنده کند ابد شکاری را
ای ساقی دل ز کار واماندم
وقتست بده شراب کاری را
آراسته کن مرا و مجلس را
کآراستهیی شراب داری را
بزمیست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شراب خواری را
در پردهٔ زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیاتها و مستیهاست؟
در مجلس عشق جان سپاری را
چون دولت بیشمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را
ای روح شکار دلبری گشتی
کو زنده کند ابد شکاری را
ای ساقی دل ز کار واماندم
وقتست بده شراب کاری را
آراسته کن مرا و مجلس را
کآراستهیی شراب داری را
بزمیست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شراب خواری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
ای جان و قوام جمله جانها
پر بخش و روان کن روانها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیانها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمانها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن، دهانها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهانها
گر زان که نه در میان مایی
بربسته چراست این میانها؟
ور نیست شراب بینشانیت
پس شاهد چیست این نشانها؟
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمانها؟
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز که میشود نهانها؟
بگذار فسانههای دنیا
بیزار شدیم ما از آنها
جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنانها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمانها؟
بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبانها
پر بخش و روان کن روانها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیانها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمانها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن، دهانها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهانها
گر زان که نه در میان مایی
بربسته چراست این میانها؟
ور نیست شراب بینشانیت
پس شاهد چیست این نشانها؟
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمانها؟
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز که میشود نهانها؟
بگذار فسانههای دنیا
بیزار شدیم ما از آنها
جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنانها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمانها؟
بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبانها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بنمود مه وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا
این جا مدد حیات جان است
ذوق است دو چشم را از این جا
این جاست که پا به گل فرورفت
چون برگیریم پا از این جا؟
این جا به خدا که دل نهادیم
کس را مبر ای خدا از این جا
این جاست که مرگ ره ندارد
مرگ است بدن جدا از این جا
زین جای برآمدی چو خورشید
روشن کردی مرا از این جا
جان خرم و شاد و تازه گردد
زین جا یابد بقا از این جا
یک بار دگر حجاب بردار
یک بار دگر برآ از این جا
این جاست شراب لایزالی
درریز تو ساقیا از این جا
این چشمهٔ آب زندگانی ست
مشکی پر کن سقا از این جا
این جا پر و بال یافت دلها
بگرفت خرد هوا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا
این جا مدد حیات جان است
ذوق است دو چشم را از این جا
این جاست که پا به گل فرورفت
چون برگیریم پا از این جا؟
این جا به خدا که دل نهادیم
کس را مبر ای خدا از این جا
این جاست که مرگ ره ندارد
مرگ است بدن جدا از این جا
زین جای برآمدی چو خورشید
روشن کردی مرا از این جا
جان خرم و شاد و تازه گردد
زین جا یابد بقا از این جا
یک بار دگر حجاب بردار
یک بار دگر برآ از این جا
این جاست شراب لایزالی
درریز تو ساقیا از این جا
این چشمهٔ آب زندگانی ست
مشکی پر کن سقا از این جا
این جا پر و بال یافت دلها
بگرفت خرد هوا از این جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا میده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
چون خانه روی ز خانهٔ ما
با آتش و با زبانهٔ ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانهٔ ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانهٔ ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانهٔ ما
هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانهٔ ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانهٔ ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانهٔ ما
گر تو به چنینهیی بگویی
والله که تویی چنانهٔ ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانهٔ ما
با آتش و با زبانهٔ ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانهٔ ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانهٔ ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانهٔ ما
هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانهٔ ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانهٔ ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانهٔ ما
گر تو به چنینهیی بگویی
والله که تویی چنانهٔ ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانهٔ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدار مومنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدار مومنی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گفتی که گزیدهیی تو بر ما
هرگز نبدهست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایهات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
داری سر ما، سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کردهیی مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا؟
گر دست نمیرسد به خورشید
از دور همیکنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت توست ای معلا
هرگز نبدهست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایهات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
داری سر ما، سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کردهیی مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا؟
گر دست نمیرسد به خورشید
از دور همیکنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت توست ای معلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهٔ رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع، مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را؟
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست، یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست، در خیالش
میدار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را؟
چون گشت گذاره از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی، تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظارهٔ نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریق است
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را؟
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهٔ رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع، مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را؟
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست، یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست، در خیالش
میدار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را؟
چون گشت گذاره از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی، تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظارهٔ نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریق است
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را؟
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
کو مطرب عشق چست دانا؟
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهان است او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کندر دل ما ازوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب، عاشقان را
عشقیست دوار چرخ، نز آب
عشقیست مسیر ماه، نز پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده، چرخ جانها
ذکراست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهان است او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کندر دل ما ازوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب، عاشقان را
عشقیست دوار چرخ، نز آب
عشقیست مسیر ماه، نز پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده، چرخ جانها
ذکراست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما را سفری فتاد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بیما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بیما
بی ما شدهایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بیما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بیما
با ما دل کیقباد بندهست
بندهست چو کیقباد بیما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بیما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بیما
بی ما شدهایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بیما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بیما
با ما دل کیقباد بندهست
بندهست چو کیقباد بیما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بیما