عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم
چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم
تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم
حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم
همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم
اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش
که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم
اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم
نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم
مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان
چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم
میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم
که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم
چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس
مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم
اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو
بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم
از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را
درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم
چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس
میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم
نسیمی گر نمییابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم
چه میگویم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم
فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او
به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم
چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم
تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم
حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم
همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم
اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش
که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم
اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم
نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم
مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان
چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم
میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم
که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم
چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس
مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم
اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو
بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم
از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را
درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم
چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس
میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم
نسیمی گر نمییابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم
چه میگویم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم
فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او
به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
هرگاه که مست آن لقا باشم
هشیار جهان کبریا باشم
مستغرق خویش کن مرا دایم
کافسوس بود که من مرا باشم
کان دم که صواب کار خود جویم
آن دم بتر از بت خطا باشم
گه گه گویی که دیگری را باش
چون نیست به جز تو من که را باشم
تا چند کنی ز پیش خود دورم
تا کی ز جمال تو جدا باشم
از هر سویم همی فکن هر دم
مگذار که یک نفس مرا باشم
گر تو بکشی چو شمع صد بارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم
صد خون دارم اگر به خون خویش
در بند هزار خون بها باشم
گفتم به بر من آی تا یکدم
در پیش تو ذرهٔ هوا باشم
گر قصد کنی به خون جان من
بر کشتن خویشتن گوا باشم
گفتی که چو باد و دم رسد کارت
من با تو در آن دم آشنا باشم
گر آن نفس آشنا شوی با من
آنگاه من آن نفس کجا باشم
نی نی که تو باش در بقا جمله
کان اولیتر که من فنا باشم
عطار اگر فنا شوم در تو
گر باشم و گر نه پادشا باشم
هشیار جهان کبریا باشم
مستغرق خویش کن مرا دایم
کافسوس بود که من مرا باشم
کان دم که صواب کار خود جویم
آن دم بتر از بت خطا باشم
گه گه گویی که دیگری را باش
چون نیست به جز تو من که را باشم
تا چند کنی ز پیش خود دورم
تا کی ز جمال تو جدا باشم
از هر سویم همی فکن هر دم
مگذار که یک نفس مرا باشم
گر تو بکشی چو شمع صد بارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم
صد خون دارم اگر به خون خویش
در بند هزار خون بها باشم
گفتم به بر من آی تا یکدم
در پیش تو ذرهٔ هوا باشم
گر قصد کنی به خون جان من
بر کشتن خویشتن گوا باشم
گفتی که چو باد و دم رسد کارت
من با تو در آن دم آشنا باشم
گر آن نفس آشنا شوی با من
آنگاه من آن نفس کجا باشم
نی نی که تو باش در بقا جمله
کان اولیتر که من فنا باشم
عطار اگر فنا شوم در تو
گر باشم و گر نه پادشا باشم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
باده ناخورده مست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
هرچه همه عمر همی ساختیم
در ره ترسابچه درباختیم
راهب دیرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختیم
رقصکنان بر سر میدان شدیم
نعرهزنان بر دو جهان تاختیم
ترک فلک غاشیهٔ ما کشد
زانکه نه با اسب و نه با ساختیم
عشق رخش چون به سر ما رسید
سر به دل خرقه برانداختیم
سینه به شکرانهٔ او سوختیم
قبله ز بتخانهٔ او ساختیم
گرچه فشاندیم بر او دین و دل
قیمت ترسابچه نشناختیم
درد ده ای ساقی مجلس که ما
پردهٔ درد است که بنواختیم
نه که نه ما بابت درد توییم
زانکه ز درد تو بنگداختیم
با تو که پردازد اگر راستی است
چون همه از خویش نپرداختیم
جز سخنی بهرهٔ عطار نیست
زان به سخن تیغ زبان آختیم
در ره ترسابچه درباختیم
راهب دیرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختیم
رقصکنان بر سر میدان شدیم
نعرهزنان بر دو جهان تاختیم
ترک فلک غاشیهٔ ما کشد
زانکه نه با اسب و نه با ساختیم
عشق رخش چون به سر ما رسید
سر به دل خرقه برانداختیم
سینه به شکرانهٔ او سوختیم
قبله ز بتخانهٔ او ساختیم
گرچه فشاندیم بر او دین و دل
قیمت ترسابچه نشناختیم
درد ده ای ساقی مجلس که ما
پردهٔ درد است که بنواختیم
نه که نه ما بابت درد توییم
زانکه ز درد تو بنگداختیم
با تو که پردازد اگر راستی است
چون همه از خویش نپرداختیم
جز سخنی بهرهٔ عطار نیست
زان به سخن تیغ زبان آختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
تا به عشق تو قدم برداشتیم
عقل را سر چون قلم برداشتیم
چون دم ما سخت گیرا شد به عشق
پردهٔ هستی به دم برداشتیم
در جهان جان حقیقتبین شدیم
وز جهان تن قدم برداشتیم
چون درآمد عشق و جان را مست کرد
ما به مستی جام جم برداشتیم
بر جمال ساقی جان زان شراب
شادی افزودیم و غم برداشتیم
پس دل خود همچو مستان خراب
از وجود و از عدم برداشتیم
در خرابی همچو عطار از کمال
گنج راحت بی الم برداشتیم
عقل را سر چون قلم برداشتیم
چون دم ما سخت گیرا شد به عشق
پردهٔ هستی به دم برداشتیم
در جهان جان حقیقتبین شدیم
وز جهان تن قدم برداشتیم
چون درآمد عشق و جان را مست کرد
ما به مستی جام جم برداشتیم
بر جمال ساقی جان زان شراب
شادی افزودیم و غم برداشتیم
پس دل خود همچو مستان خراب
از وجود و از عدم برداشتیم
در خرابی همچو عطار از کمال
گنج راحت بی الم برداشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا با غم عشق آشنا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
تا دردی درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در کشیدیم
با هم نفسی ز درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوی یقین که بو که بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در طلبش ز دست رفتیم
گه در هوسش به سر دویدیم
در عالم پر عجایب عشق
آوازهٔ او بسی شنیدیم
درمان چهکنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود ما را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعلهای زد
خود را ز فروغ آن بدیدیم
دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم
از هر دو برون رهی گزیدیم
چه خاک و چه آب کانچه ماییم
در پردهٔ غیب ناپدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازو بدو رسیدیم
پیوستگیی چو یافت عطار
از ننگ وجود او بریدیم
دامن ز دو کون در کشیدیم
با هم نفسی ز درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوی یقین که بو که بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در طلبش ز دست رفتیم
گه در هوسش به سر دویدیم
در عالم پر عجایب عشق
آوازهٔ او بسی شنیدیم
درمان چهکنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود ما را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعلهای زد
خود را ز فروغ آن بدیدیم
دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم
از هر دو برون رهی گزیدیم
چه خاک و چه آب کانچه ماییم
در پردهٔ غیب ناپدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازو بدو رسیدیم
پیوستگیی چو یافت عطار
از ننگ وجود او بریدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
گاه لاف از آشنایی میزنیم
گه غمش را مرحبایی میزنیم
همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار
در ره عشقش نوایی میزنیم
از دم ما می بسوزد عالمی
آخر این دم ما ز جایی میزنیم
ما مسیم و این نفسهای به درد
بر امید کیمیایی میزنیم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی میزنیم
پادشاهانیم و ما را ملک نیست
لاجرم دم با گدایی میزنیم
ما چو بیکاریم کار افتاده را
بر طریق عشق رایی میزنیم
خوان کشیدیم و دری کردیم باز
سالکان را الصلایی میزنیم
نیستان را قوت هستی میدهیم
خویشبینان را قفایی میزنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی میزنیم
ماجرای عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرایی میزنیم
گه غمش را مرحبایی میزنیم
همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار
در ره عشقش نوایی میزنیم
از دم ما می بسوزد عالمی
آخر این دم ما ز جایی میزنیم
ما مسیم و این نفسهای به درد
بر امید کیمیایی میزنیم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی میزنیم
پادشاهانیم و ما را ملک نیست
لاجرم دم با گدایی میزنیم
ما چو بیکاریم کار افتاده را
بر طریق عشق رایی میزنیم
خوان کشیدیم و دری کردیم باز
سالکان را الصلایی میزنیم
نیستان را قوت هستی میدهیم
خویشبینان را قفایی میزنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی میزنیم
ماجرای عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرایی میزنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن
آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست
هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم
هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ
ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد
گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند
جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی
خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست
هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن
آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست
هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم
هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ
ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد
گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند
جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی
خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست
هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
ای جان ز جهان کجات جویم
جانی و چو جان کجات جویم
چون نام و نشانت می ندانم
بی نام و نشان کجات جویم
چون کون و مکان حجاب راه است
در کون و مکان کجات جویم
چون تو نه نهانی و نه پیدا
پیدا و نهان کجات جویم
هستی تو چو آسمان سبکرو
در بند گران کجات جویم
ای از بر من چو تیر رفته
من همچو کمان کجات جویم
چون تو نرسی به کسی یقین است
پس من به گمان کجات جویم
در پرده شدی خموش گشتی
من نعرهزنان کجات جویم
گفتی که مرا میان جان جوی
جان نیست عیان کجات جویم
هستیم درین میانه کوهی است
کوهی به میان کجات جویم
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم
گفتی که چو گم شوی مرا جوی
گم گشتهٔ جان کجات جویم
جانی و چو جان کجات جویم
چون نام و نشانت می ندانم
بی نام و نشان کجات جویم
چون کون و مکان حجاب راه است
در کون و مکان کجات جویم
چون تو نه نهانی و نه پیدا
پیدا و نهان کجات جویم
هستی تو چو آسمان سبکرو
در بند گران کجات جویم
ای از بر من چو تیر رفته
من همچو کمان کجات جویم
چون تو نرسی به کسی یقین است
پس من به گمان کجات جویم
در پرده شدی خموش گشتی
من نعرهزنان کجات جویم
گفتی که مرا میان جان جوی
جان نیست عیان کجات جویم
هستیم درین میانه کوهی است
کوهی به میان کجات جویم
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم
گفتی که چو گم شوی مرا جوی
گم گشتهٔ جان کجات جویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
چون نیاید سر عشقت در بیان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی
دوستکانی چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گیرد کنار
گر مرا بیرون نیاری زین میان
دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان
مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود
باز یافت از عشق حالی آشیان
در پرید و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجبتر قصه نبود در جهان
دیدن و دانستن اینجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بیان
چون بباشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جانفشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز میگویی طلب کن رازدان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی
دوستکانی چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گیرد کنار
گر مرا بیرون نیاری زین میان
دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان
مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود
باز یافت از عشق حالی آشیان
در پرید و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجبتر قصه نبود در جهان
دیدن و دانستن اینجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بیان
چون بباشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جانفشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز میگویی طلب کن رازدان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
ای گرفته حسن تو هر دو جهان
در جمالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
های و هوی عاشقانت هر سحر
می نگنجد در زمین و آسمان
بوالعجب مرغی است جان عاشقت
کز دو کونش می نیابد آشیان
جملهٔ عالم همی بینم به تو
وز تو در عالم نمیبینم نشان
ای ز پیدایی و پنهانی تو
جان من هم در یقین هم در گمان
تن همی داند که هستی بر کنار
جان همی داند که هستی در میان
بس سخن گویی از آنی بس خموش
بس هویدایی از آنی بس نهان
کی تواند دید نور آفتاب
چشم اعمی چون ندارد جای آن
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیبدان در بارگاه غیبدان
تا نگردد جان ما از عیب پاک
کی شوی با عاشقانش هم عنان
آستین نا کرده پر خون هر شبی
کی شود شایستهٔ آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بندهٔ یکتای او شو جاودان
در جمالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
های و هوی عاشقانت هر سحر
می نگنجد در زمین و آسمان
بوالعجب مرغی است جان عاشقت
کز دو کونش می نیابد آشیان
جملهٔ عالم همی بینم به تو
وز تو در عالم نمیبینم نشان
ای ز پیدایی و پنهانی تو
جان من هم در یقین هم در گمان
تن همی داند که هستی بر کنار
جان همی داند که هستی در میان
بس سخن گویی از آنی بس خموش
بس هویدایی از آنی بس نهان
کی تواند دید نور آفتاب
چشم اعمی چون ندارد جای آن
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیبدان در بارگاه غیبدان
تا نگردد جان ما از عیب پاک
کی شوی با عاشقانش هم عنان
آستین نا کرده پر خون هر شبی
کی شود شایستهٔ آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بندهٔ یکتای او شو جاودان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
ای به روی تو عالمی نگران
نیست عشق تو کار بیخبران
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران
گوهری را که کس نداند قدر
کی بدانند قدر مختصران
مرد عشق تو هم تویی که تویی
دایما در جمال خود نگران
چون دویی راه نیست در ره تو
جز یکی نیست دیده دیدهوران
پرده بردار و بیش ازین آخر
پردهٔ عاشقان خود مدران
هرچه صد سال گرد آوردند
با تو در باختند پاکبران
پاکبازان چو ماندهاند از تو
پس چه سنجند هیچ این دگران
دل عطار مرغ دانهٔ توست
باشه در مرغ خویشتن مپران
نیست عشق تو کار بیخبران
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران
گوهری را که کس نداند قدر
کی بدانند قدر مختصران
مرد عشق تو هم تویی که تویی
دایما در جمال خود نگران
چون دویی راه نیست در ره تو
جز یکی نیست دیده دیدهوران
پرده بردار و بیش ازین آخر
پردهٔ عاشقان خود مدران
هرچه صد سال گرد آوردند
با تو در باختند پاکبران
پاکبازان چو ماندهاند از تو
پس چه سنجند هیچ این دگران
دل عطار مرغ دانهٔ توست
باشه در مرغ خویشتن مپران
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
ای یاد تو کار کاردانان
تسبیح زبان بیزبانان
بر خود گیرند خرده هر دم
در عشق تو جان خردهدانان
عشاق ز بوی جام وصلت
تا حشر بمانده سرگرانان
هر لحظه هزار عاشق مست
در راه تو آستین فشانان
در زلف تو صد هزار دل هست
چوبکزن تو چو پاسبانان
بر تنگ شکر ز تیر مژگانت
بنشانده به ره نگاهبانان
از بس که دلم نشان تو جست
گم گشت نشان بی نشانان
جان خود که بود که خون نگردد
در عشق جمال چون تو جانان
عطار شکسته را برون بر
کلی ز میان بد گمانان
تسبیح زبان بیزبانان
بر خود گیرند خرده هر دم
در عشق تو جان خردهدانان
عشاق ز بوی جام وصلت
تا حشر بمانده سرگرانان
هر لحظه هزار عاشق مست
در راه تو آستین فشانان
در زلف تو صد هزار دل هست
چوبکزن تو چو پاسبانان
بر تنگ شکر ز تیر مژگانت
بنشانده به ره نگاهبانان
از بس که دلم نشان تو جست
گم گشت نشان بی نشانان
جان خود که بود که خون نگردد
در عشق جمال چون تو جانان
عطار شکسته را برون بر
کلی ز میان بد گمانان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن
دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است
از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن
مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست
لایق عشاق نیست صید هوا ساختن
از فلک بیقرار هیچ نیاموختن
در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن
مفلس این راه را سلطنت فقر چیست
برگ عدم داشتن راه فنا ساختن
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن
کار تو در بند توست کار بساز و بیا
پیش برون کی شود کار ز ناساختن
زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست
خستگی عشق را هیچ دوا ساختن
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن
خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن
دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است
از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن
مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست
لایق عشاق نیست صید هوا ساختن
از فلک بیقرار هیچ نیاموختن
در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن
مفلس این راه را سلطنت فقر چیست
برگ عدم داشتن راه فنا ساختن
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن
کار تو در بند توست کار بساز و بیا
پیش برون کی شود کار ز ناساختن
زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست
خستگی عشق را هیچ دوا ساختن
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
عشق را بیخویشتن باید شدن
نفس خود را راهزن باید شدن
بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بتشکن باید شدن
زلف جانان را شکن بیش از حد است
کافر یک یک شکن باید شدن
تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک
دور دور از خویشتن باید شدن
در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بی ما و من باید شدن
دوست چون هرگز نیاید در وطن
عاشقان را بی وطن باید شدن
در ره او بر امید وصل او
خاک راه تن به تن باید شدن
همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زیر کفن باید شدن
در ره او چون دویی را راه نیست
با یکی در پیرهن باید شدن
پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن باید شدن
نفس خود را راهزن باید شدن
بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بتشکن باید شدن
زلف جانان را شکن بیش از حد است
کافر یک یک شکن باید شدن
تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک
دور دور از خویشتن باید شدن
در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بی ما و من باید شدن
دوست چون هرگز نیاید در وطن
عاشقان را بی وطن باید شدن
در ره او بر امید وصل او
خاک راه تن به تن باید شدن
همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زیر کفن باید شدن
در ره او چون دویی را راه نیست
با یکی در پیرهن باید شدن
پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن باید شدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
کاری است قوی ز خود بریدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن