عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی توان در عشق، بی سامان حیرانی نشست؟
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
به توبه هر که ز یک قطره ی شراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نیست
دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست
زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم
به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست
کشم برون ز جهان انتظار راهروان
غبار قافله ام، کار در رباطم نیست
رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا
که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست
ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟
درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست
چه طالع است درین بوستان سلیم مرا
که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
غنچه را برگ گل آیا در گریبان از کجاست
لاله را داغ می گلگون به دامان از کجاست
خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگی؟
گل چه می داند ره چاک گریبان از کجاست
رهزنی چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس
عاقلان دانند این دیوانه عریان از کجاست
کارها فرهاد کرد و عاقبت کاری نساخت
عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست
در محبت چشم نتوانم به یکدیگر نهاد
من ندانم این همه خواب پریشان از کجاست
هست تا سرمایه ی خست، مترس از احتیاج
کشتی خودبسته ای بر خشک، طوفان از کجاست
شکوه در پیری مناسب نیست از قسمت سلیم
نان خشکی چون صدف داریم، دندان از کجاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
راحتی ما را اگر می باشد از آزار ماست
بوی گل در خانه از خار سر دیوار ماست
حال مرغان قفس را پیش گل خواهیم گفت
رشته ی انگشت ما انگشتر زنهار ماست
غیر مژگانم سحاب دجله افشان کس ندید
این روش در دودمان ابر دریابار ماست
هیچ کس حال سر ما را نمی داند که چیست
عالمی را چشم همچون صبح بر دستار ماست
عیب دیگر گر گمان داری سلیم آن را بگوی
طعنه ی مستی مزن بر ما که آن خود کار ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
گر عاشقی، از گنه چه باک است
خورشید به هرچه تافت پاک است
داغ دلم از غبار خاطر
چون حلقه ی دام، زیر خاک است
هرجا برخاست صرصر عشق
آنجا دو جهان، دو مشت خاک است
نسبت ازلی اگر نباشد
چون نخل کدو شبیه تاک است؟
تا چند گره زنیم چون دام
بر پرده ی دل که چاک چاک است
لیلی هر چند آن قدر نیست
مجنون ز برای او هلاک است
صد جامه اگر چو گل بپوشم
در نیم نفس، تمام چاک است
ناخن همه کس سلیم دارد
گر سینه نمی کند چه باک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
از عیش دل مرا چه رنگ است
این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
با مدعی گذشته ام بر کنار بحث
در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
از بهر حل مسئله ی دین اگر بود
با اهل این زمانه مکن زینهار بحث
مستند اهل مدرسه، زان بحث می کنند
ورنه چرا کند به کسی هوشیار بحث
در گلشنی که حاصلش از برق و شعله است
بیهوده می کنند خزان و بهار بحث
مستان کنند در سرمستی به هر نزاع
من می کنم همیشه به وقت خمار بحث
میخانه نیست مدرسه، این گفتگو بس است
زاهد بگیر جام می و واگذار بحث
ما صلح کل سلیم به هر فرقه کرده ایم
با کس کند کسی چه درین روزگار بحث؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به من ز یاد رخ اوست گلستان محتاج
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
زبان که یاد دل بوالفضول می آرد
سند به دعوی ملک نزول می آرد
نصیب نیست مرا از شکفتگی که جهان
چو غنچه ام ز گلستان ملول می آرد
ز باغبان چو کسی شاخ سنبلی طلبد
به صد عزیزی موی رسول می آرد
ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فریاد
برای نغمه ای از بس اصول می آرد!
ز کارسازی همت سلیم شکوه مکن
که هرچه می کنی آن را قبول می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
خراب نشأه ی آن لب، می و مینا نمی داند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
درین ره کعبه سنگ راه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد