عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
منم که نور خرد در چراغ من غلط است
بجز هوای جنون در دماغ من غلط است
سرود مرغ من الماس بر جگر پاشد
ترانه‌سنجی بلبل به زاغ من غلط است
نگه ز دیدن آن، ریش گردد ای همدم
برو که دیده گشودن به داغ من غلط است
تمام، خون دل است و فشرده الماس
نبرده پی لب من، یا ایاغ من غلط است
نشان پا طلبد خصر و من به وادی عشق
به دیده می‌سپرم ره، سراغ من غلط است
تمام شعله شوای طایر حرم، زنهار
به بال و پر هوس گشتِ باغ من غلط است
طبیب گو مده آزار خود، که چون قدسی
اسیر گشته عشقم، فراغ من غلط است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل می‌گون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافل‌زدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن می‌تراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینه‌ام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون می‌رود
چند عاشق شکوه از بی‌مهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبان‌گیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بی‌تاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه می‌پرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانه‌ام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمی‌گردد خراب
عشق هر ویرانه‌ای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن می‌کند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
وجودم را نه از آتش، نه از گل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمی‌دانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلی‌اش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
کی اسیران غمت را غم دنیا باشد؟
گر تو پروا کنی از چرخ، چه پروا باشد؟
هرکه را خورد دل از چاه زنخدانی آب
تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد
ناخن تیشه عاشق چو شود عقده‌گشای
نگذارد که گره در دل خارا باشد
هیچ‌کس نیست که محتاج نگردد به فلک
بازگشت قدح آخر سوی مینا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هنوزم از مژه، کار سحاب می‌آید
هنوز دجله به چشمم سراب می‌آید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب می‌آید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب می‌آید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب می‌آید
کسی که رفته به دریای عشق، می‌داند
که کار سیل ز یک قطره آب می‌آید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب می‌آید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب می‌آید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب می‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلس‌آرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمه‌پردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکرده‌ایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمنده‌ام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقه‌ای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمی‌کنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کرده‌ای که شرابت نمی‌دهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نپیماید کسی راه حرم، گر من ز پا افتم
نداند سجده بت، از برهمن گر جدا افتم
به صد شمشیر، کوته کی شود دست تمنایم
سر ببریده فتراک تو جوید، گر ز پا افتم
نمی‌خوانم فسون عقل تا صید جنون گردم
نمی‌بندم به گردن حرز، شاید در بلا افتم
فغانم زنده دارد ناله مرغان گلشن را
مزار بلبلان گردد چمن گر از نوا افتم
من آن مرغم که گر از آشیان غم هوا گیرم
همان ساعت چو مرغ تازه پرواز از هوا افتم
فریب آشنایان بین، که روز وصل جانان هم
به فکر ناامیدی از نگاه آشنا افتم
دماغم برنمی‌تابد ز سودا عطر گل قدسی
همان بهتر که روزی چند از چشم صبا افتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ما جهان را رخ ز آب چشم گریان شسته‌ایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شسته‌ایم
نوعروس عشق را گلگونه‌ای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شسته‌ایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحت‌های پنهان شسته‌ایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شسته‌ایم
از ترشح‌کردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شسته‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایه‌ام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمه‌ای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمی‌شد صرف خود، گر زود می‌آمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی می‌خواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گل‌افشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کرده‌ای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کرده‌ای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذره‌ای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کرده‌ای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کرده‌ای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کرده‌ای
در غمش لاف صبوری می‌زنی ای دل، برو
دیده‌ام خود را و ما را هر دو رسوا کرده‌ای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ما چو پروانه نسوزیم به داغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
روز ما را ز شب تیره جدا نتوان کرد
صبح برکرده ز خورشید، چراغ غلطی
در ره عشق گذشتم ز خرد، گام نخست
که نیندازم از ره به سراغ غلطی
مرده ساقی عشقم که به صد گردش جام
از حریفم ننوازد به ایاغ غلطی
شکر لله که ز سودای تو گرم است دلم
نیستم سوخته چون لاله به داغ غلطی
خویش را در دل صحرای جنون گم کردم
عقل در یافتنم سوخت دماغ غلطی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجه‌ام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیده‌ام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، می‌دانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهم‌طلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بی‌طلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، می‌آردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدم‌زدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی