عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مکن در کار گلشن جلوه های انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دگر چه باده به پیمانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
صبح است مست باده دوشینه هوا
چاک است از تبسم گل سینه هوا
پر می زند چو باز شکاری قدح ز موج
بال تذرو دیده در آیینه هوا
کبک پیاله دل به شکفتن نمی دهد
گردیده می مصاحب دیرینه هوا
شبنم به روی گل چو مرصع پیاله ای است
از قطره قطره گوهر گنجینه هوا
بشکست شیشه توبه ما تا به باغ اسیر
خالی نشد دل پرش از کینه هوا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب
چون شعله از گداختگی توتیا طلب
وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست
بیگانه شو از او نگه آشنا طلب
آسودگی نتیجه دهد خاکساریت
صندل برای درد سر از خاک ما طلب
اندوه روزگار به وارستگی گذار
درمان درد خویش ز دارالشفا طلب
ترک جهان نشان دو عالم گرفته است
بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب
با حرص گر دلت نتواند جدل کند
دست نیاز خواه و زبان دعا طلب
آسودگی چکیده صاف شکستگی است
این شهد ناب را ز نی بوریا طلب
پر دیده ایم نقص ندارد توکلت
زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
سوخت زندان خمارم سفر شیشه کجاست
گوشه میکده آن دیر حرم پیشه کجاست
زندگی تلخ تر از مرگ بود بی غم عشق
سوخت خون در رگم آن نشتر اندیشه کجاست
تا کی از بازوی فرهاد توان لاف زدن
دل سختی که شود سرشکن تیشه کجاست
تا گل مضحکه از مستی زاهد چینم
باده آن مصلحت اندیش سخا پیشه کجاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دردی که رنگ چاره نداند دوای ماست
شمعیم و زود کشتن ما خونبهای ماست
در عاشقی به اوج توکل رسیده ایم
از فیض فقر بال هما بوریای ماست
درکشتی حباب کشیدیم رخت خویش
خاطر شکسته ایم و خطر ناخدای ماست
در بزم بیخودان تو قانون دیگر است
لب بسته ایم و ساز خموشی نوای ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
داری تمام عالم اگر آشنا یکی است
از توست هر چه خواهی اگر مدعا یکی است
آیینه دار تفرقه باشد حضور دل
صد جلوه بیش و ساغر گیتی نما یکی است
در آب و خاک میکده دل دویی مباد
درد ته پیاله و صاف وفا یکی است
داریم قاتلی که ز یاد خرام او
گرد خرابه دل و آب بقا یکی است
در دانه تو دید فلک پاک گوهری
هر چند سعی کامل نشو و نما یکی است
گر چشم پاک هست ز آلودگی چه باک
نور چراغ مسجد و میخانه ها یکی است
پرواز خنده گل شوخ هوای کیست
زلف پری و جلوه بال هما یکی است
گر عیب از هنر نشناسیم دور نیست
صد رنگ جلوه هست که در چشم ما یکی است
گلدسته حواس ز یک رشته بسته اند
داری دل درست اگر مدعا یکی است
آسوده باش اسیر که از فیض یکدلی
تأثیر آب و آتش و خاک و هوا یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوزم در دل از غم ریشه ای هست
از آن میخانه ها ته شیشه ای هست
چنان با سخت جانی خو گرفتم
که نشناسم دلی یا تیشه ای هست
به مژگان تو گیرایی ببالد
گریبان اطاعت پیشه ای هست
نمی گردد دل ما خالی از دوست
در این میخانه تا ته شیشه ای هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
آن دل که نام درد نداند سپند کیست
آن دیده ای که نم ندهد مستمند کیست
گشتم غبار و باد ز باغم نمی برد
دانم که نخل سایه سرو بلند کیست
گردیده است خانه دلها خراب از او
تا سرمه خانه زاد غبار سمند کیست
هر برگ این چمن دل در خون تپیده ایست
بلبل بگو تبسم گل زهرخند کیست
غافل نمی شوی نفسی از اسیر خویش
دانسته ای مگر که دلش در کمند کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گرچه از سامان حیرانی نظر درویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
لاله به کف جام دمیدن گرفت
سبزه سر زلف رسیدن گرفت
جشن گل و عید بیابان رسید
هر که دلی داشت دویدن گرفت
وحشتم این بار ز جا کنده بود
دل سر زنجیر رمیدن گرفت
ذره و خورشید به آهنگ زد
پاس ادب گوش شنیدن گرفت
جام جم آیینه شهرت گداخت
حیرت ما ساغر دیدن گرفت
تا سخن لعل لبی گفت اسیر
آب گهر شور چکیدن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
از تماشای رخت شام و سحر می خندد
در تمنای لبت پسته شکر می خندد
شد غبارم ز شکر خندهای اکسیر نفس
می شوم زنده اگر بار دگر می خندد
جور بینی اگر از وصل نشان می خواهی
گل مقصود به گلزار خطر می خندد
گریه ام خنده نما خنده ام اندوه فزا
هر گل باغ جنون رنگ دگر می خندد
خنده خوشدلی ارزانی ناقص طربان
خرم آن است که با دیده تر می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
حباب با دل من آشنایی ای دارد
شکسته بند خطر مومیایی ای دارد
رهین منت پیر و جوان ز یکرنگی است
دلی که آینه خو شد گدایی ای دارد
خرابه کشتی و صحرا محیط و دل طوفان
جنون به عالم دل ناخدایی ای دارد
جنون ملال گداز خوشی است عاشق را
دیار دل نمکین روشنایی ای دارد
به نقص ما منگر بیش از این حریم دل است
که نارسا نگه اینجا رسایی ای دارد
خرابه دل من مسجد نماز من است
قضای ظاهریم خوش ادایی ای دارد
صفای آینه غیر است و جذبه نامحرم
اگر دلی به دلی آشنایی ای دارد
ز داغ بندگیت دل جدا نمی داند
اسیر عاجز اگر خودنمایی ای دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
زاهد که دوزخ از دمش افسرده خاطر است
نام بهشت را به چه امید می برد
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
سامان نشتر از دل ما کم نمی شود
این قطره نم ز چشمه خورشید می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
عشق نگشوده طلسمی است که بر دل بستند
آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند
گر چه صید قفسم کی روم از خاطر دام
در هواداری من عهد به یک دل بستند
عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست
لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند
جگر صید حرم سوز شهیدان وفا
اول احرام به نقش پی قاتل بستند
شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی
پایم از رشته صد راه به منزل بستند
رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر
دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
فریب جلوه مستانه دادند
مرا از نقش پا پیمانه دادند
در صحرا به روی ما گشادند
کلید خانه دیوانه دادند؟
چرا آواره عالم نباشم
مرا در سایه دل خانه دادند
بهشت ارزانی مطلب پرستان
به رندان گوشه میخانه دادند
حریفان با خودش یکدل ندیدند
به زاهد سبحه صد دانه دادند
دو عالم را به یک آتش نشاندند
به بلبل هم پر پروانه دادند
سجود آشنایی کن دلی را
که ذوق صحبت بیگانه دادند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
عشق اول بر دل غم پرور آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند