عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
شیخ گر از سنت و فرضانه می یابد مراد
پیر ما از شیشه و پیمانه می یابد مراد
هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است
شمع چون روشن شود پروانه می یابد مراد
مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند
جغد ما از گوشهٔ ویرانه می یابد مراد
زاهدا میخانه چون خلوت سرایت خاص نیست
دایم این جا محرم و بیگانه می یابد مراد
بت پرستان کام از بت یافتند ای دلبران
آخر از سنگ شما دیوانه می یابد مراد
رند از می، عاشق از وی، زاهد از تقوای خشک
از بتی هر کس در این بتخانه می یابد مراد
از می بی دانه کام خود سعیدا تازه کرد
غیر تا از سبحهٔ صددانه می یابد مراد
پیر ما از شیشه و پیمانه می یابد مراد
هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است
شمع چون روشن شود پروانه می یابد مراد
مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند
جغد ما از گوشهٔ ویرانه می یابد مراد
زاهدا میخانه چون خلوت سرایت خاص نیست
دایم این جا محرم و بیگانه می یابد مراد
بت پرستان کام از بت یافتند ای دلبران
آخر از سنگ شما دیوانه می یابد مراد
رند از می، عاشق از وی، زاهد از تقوای خشک
از بتی هر کس در این بتخانه می یابد مراد
از می بی دانه کام خود سعیدا تازه کرد
غیر تا از سبحهٔ صددانه می یابد مراد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چه شور است این که بر گرد سر مخمور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جهان تو را به سر انکسار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رخ زرد عشقبازان چمن و بهار باشد
دل پر ز داغ ایشان همه لاله زار باشد
بفکن به عین دریا خود را و امن بنشین
که بلای موج طوفان همه در کنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فانی
سر خویش را ببیند که به پای دار باشد
خبری ز کوی جانان دهد آن کسی که دایم
قطرات اشک خونین به رخش قطار باشد
ز جمال گل کسی فیض برد چو چشم نرگس
که تمام دیده گردد همه انتظار باشد
سخن رقیب بدگو نه پسند خاطر اوست
که به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمی سعیدا
که ندیده هیچ کس هیچ که در شمار باشد
دل پر ز داغ ایشان همه لاله زار باشد
بفکن به عین دریا خود را و امن بنشین
که بلای موج طوفان همه در کنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فانی
سر خویش را ببیند که به پای دار باشد
خبری ز کوی جانان دهد آن کسی که دایم
قطرات اشک خونین به رخش قطار باشد
ز جمال گل کسی فیض برد چو چشم نرگس
که تمام دیده گردد همه انتظار باشد
سخن رقیب بدگو نه پسند خاطر اوست
که به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمی سعیدا
که ندیده هیچ کس هیچ که در شمار باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خارخار دل کجا در دیدهٔ ما می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
خار ماهی کی به چشم موج دریا می خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نیست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا می خلد
بسکه یاران ملایم طبع سنگین طینتند
رشتهٔ گوهر به چشم سوزن ما می خلد
در دل مفلس نباشد آرزوی هیچ چیز
خارخار اکثر به جان اهل دنیا می خلد
از ملایم ظاهران زنهار در اندیشه باش
پنبه دارد نرمی و در چشم مینا می خلد
گفتگوی مدعی در بزم ما کردن خطاست
حرف بدگو هم سعیدا بد به دل ها می خلد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشندلان که آخر دم از جهان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
هر که غافل یک نفس شد صاحب دم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
کی به حرف آید اگر داند معلم در قفاست
طوطی آگه چون بود ز آیینه همدم کی شود؟
کعبه را بگذار و طوف خانهٔ خمار کن
آنچه از خم می شود پیدا ز زمزم کی شود؟
سینهٔ ما بی خراش دل نمی یابد صفا
زخم ما بی ریزهٔ الماس مرهم کی شود؟
تا چو بد با بد بدی نیکی نخواهی دید از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم کی شود؟
کوی از میدان سعیدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد کسی بر مرده حاتم کی شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ساقیا در گرد کن جام پیاپی زود باش
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آسوده شو از سود و مبرا ز زیان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اگر به دست من افتد دوباره ساغر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
کدام تن که بود از خیال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
پیش رویش کرد پنهان مهر در روزن چراغ
کی تواند شد بلی چون روز شد روشن چراغ
لاله را گر در چمن بینی یقین دان لاله نیست
داغ های رفتگان گل کرده در گلشن چراغ
در جهان اکثر که می بینیم دل افسرده اند
هر که نتواند کند روشن در این مدفن چراغ
پیر کامل را مده زینهار ای سالک ز دست
شب بود لازم برای پیش پا دیدن چراغ
تا نسوزد تیره بخت من سعیدا همچو شب
می گذارد آسمان هر روز بر روزن چراغ
کی تواند شد بلی چون روز شد روشن چراغ
لاله را گر در چمن بینی یقین دان لاله نیست
داغ های رفتگان گل کرده در گلشن چراغ
در جهان اکثر که می بینیم دل افسرده اند
هر که نتواند کند روشن در این مدفن چراغ
پیر کامل را مده زینهار ای سالک ز دست
شب بود لازم برای پیش پا دیدن چراغ
تا نسوزد تیره بخت من سعیدا همچو شب
می گذارد آسمان هر روز بر روزن چراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا که رنگ ریخته بنای عشق
دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم
من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق
بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را
ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق
باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق
دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد
بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق
صدبار احتیاج بود در ره طلب
سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق
ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد
شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق
در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است
باشد به این شکسته رسد مومیای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا که رنگ ریخته بنای عشق
دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم
من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق
بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را
ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق
باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق
دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد
بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق
صدبار احتیاج بود در ره طلب
سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق
ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد
شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق
در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است
باشد به این شکسته رسد مومیای عشق