عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان،‌ همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی،‌ گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بی‌رحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بیمار غم از مردن، اندیشه بسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بی‌مصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی،‌ کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی،‌ دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزم‌نشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوش‌آهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافله‌ای چون تو نالان جرسی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
خدنگ تو چون ره به خون می‌برد
مرا بر سرره جنون می‌برد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون می‌برد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون می‌برد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لاله‌گون می‌برد
به مستی خوشم،‌ تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون می‌برد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفته‌ست و خون می‌برد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون می‌برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بی‌خواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطره‌ای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
با آنکه هر زمان شوم از غصه زارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده می‌شود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بی‌مدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بی‌قرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامه‌ام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدی‌ام شود امیدوارتر
بی‌اعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بی‌اعتبارتر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
حاصل ما از نوید وصل، پیغام است و بس
کار او از پخته‌کاری وعده خام است و بس
داد دشنام دعاگویان، نمی‌داند که ما
مدعایی کز دعا داریم، دشنام است و بس
خوشدلم کز زهر ناکامی نباشد بهره‌مند
کامجویی کش به دل اندیشه کام است و بس
کی دلم چون مرغ بسمل گیرد از مردن قرار
عاشقان را در دل آرام از دلارام است و بس
ای که درای خار هستی در قدم، منشین ز پا
کز تو تا منزلگه مقصود، یک گام است و بس
مست می را سرخوشی هر لحظه از پیمانه‌ای‌ست
سرخوشان عشق را مستی ز یک جام است و بس
هر طرف در عهد حسنت نامزد خلقی به عشق
میلی بیچاره در عشق تو بد نام است و بس
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای خوش آن صید که آسوده ز جان دادن خویش
دید زانداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسرده دلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانی استادن خویش
از جوابش من آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ز ضعف، دست به دیوار داده آمده‌ام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمده‌ام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمده‌ام
به خاطر از تو مرا هر چه هست می‌گویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمده‌ام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمده‌ام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمده‌ام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمده‌ام
بد است حلیه‌گری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمده‌ام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفتم کز التفات تو کامی نداشتم
در نامه وصال تو نامی نداشتم
صد بار بازگشتم ازان کوی و هیچ بار
خرسندی جواب سلامی نداشتم
ناکامی‌ام چرا ز تو نومید کرده است
چون من امیدواری کامی نداشتم
ظاهر نکرده‌ام به تو وارستگی هنوز
چون بر خود اعتماد تمامی نداشتم
نومیدی از تغافل قاصد مرا فزود
با آنکه انتظار پیامی نداشتم
چون میلی رمیده دل، از صیدگاه وصل
هرگز به دست، آهوی رامی نداشتم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
از آستان او گله آلود می‌روم
با آنکه دیر آمده‌ام، زود می‌روم
از بس که زهر خنده‌ام آید به بخت خویش
ترسم گمان برند که خشنود می‌روم
گویا شهید خنده یارم که از جهان
با صد هزار زخم نمکسود می‌روم
وصل دو روزه آنقدرم بر زمین کشید
کز بخت خوشدلم که چنین زود می‌روم
میلی هزار حیف که بعد از هزار سعی
مقبول یار ناشده مردود می‌روم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر از نوروز، نوشد ماتمم،‌ خاطر مجوییدم
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بی‌برگ، بوی مرگ می‌آید
که هر گل با زبان حال می‌‌گوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
هم‌آغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل،‌ از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمی‌یابد
ره سخت طلب هرچند می‌گوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگ‌آمیز می‌باید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهین‌شاه جوییدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ز بزمش با چنین خواری،‌ نخواهم زود برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمی‌آیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشسته‌ام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
به راه آرزو خاکم، طریق خاکساری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بی‌قراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند می‌مالم
همان دم دیده پر خون می‌شود، بی‌اختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل می‌شود میلی
به خواری بر سرش پا می‌نهد،‌ خواریّ و زاری بین
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کو بخت کز برآمدن کام دل ازو
گردم ز ناامیدی خود منفعل ازو
قاصد ز انفعال پیامم نمی‌برد
بیند ز بس که در گله‌ام متصل ازو
با او چو همرهی کنم، از طعنه رقیب
او منفعل ز من شود و من خجل ازو
دل دعوی محبت او بس که می‌کند
شرم آیدم که شکوه کنم پیش دل ازو
باشد به رنگ میلی خونین کفن مرا
دستی به سر چو لاله و پایی به گل ازو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دلم خوش است به نومیدی عنایت تو
که باور آیدم از دیگران شکایت تو
ز ناامیدی‌ام ای ناله شرم باد ترا
کزین زیاده گمان داشتم سرایت تو
ز گفت‌وگوی خود و مدعی پشیمانم
که ناامیدی‌ام افزود از حمایت تو
به گفت‌وگوست دلم با خیالش ای ناصح
برو برو که ندارم سر حکایت تو
چو میلی‌ام به نهایت رسید عمر و هنوز
نمی‌رهم ز جفاهای بی‌نهایت تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
خوش آنکه رنجه گر شده باشم ز خوی تو
غافل کنم ترا و ببینم به سوی تو
با آنکه همچو گنج به ویرانه منی
بهر فریب غیر کنم جست‌وجوی تو
از بس که هر زمان شود افزون تغافلت
هر روز ناامیدتر آیم ز کوی تو
دارم گمان عشق تو بر همدمان خویش
از بس که می‌کنند به من گفت‌وگوی تو
رشک رقیب از دل میلی نمی‌رود
ترسم برون رود ز دلش آرزوی تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
دل و دیده را نباشد،‌ چه نهان چه آشکاره
نه تحمل صبوری، نه تهوّر نظاره
ز تو بس که ناامیدم،‌ به گمان خود نیفتم
اگرم به جانب خود طلبی به صد اشاره
بروید چاره‌جویان، پی کار خود، که دیگر
به رمیده آهوی جان، نرسد کمند چاره
ز کجاست بخت آنم، که به مجمع رقیبان
چو مرا ز دور بیند،‌ کند از میان کناره
نبود شرار آهم دم واپسین، که با جان
به مشایعت برآید،‌ جگر هزار پاره
تب جانگداز میلی، ز عرق نیافت تسکین
چه خلل پذیرد آتش، ز ترددّ شراره
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای جان تلخکام، خراب از چه باده‌ای
کز پا فتاده‌ایّ و دل از دست داده‌ای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشاده‌ای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیاده‌ای
شوخی که وعده داشت به من، دوش می‌گذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستاده‌ای؟
برخاستم که در پی‌اش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتاده‌ای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهاده‌ای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار ساده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
خواست گوید سخنی، دید زمانی در پی
تا ببیند که نباشد نگرانی در پی
شوق بنگر، که به پیش آیمت آنگه که بود
برسر راه تو خلقیّ و جهانی در پی
آن شکارم که به حسرت روم و روی امید
دارم از آرزوی سخت کمانی در پی
ناامیدی ز نگاه تو برآنم دارد
که سراسیمه کنم روی گمانی در پی
بس که شبها به خیال تو نشستم بیدار
داشت بیخوابی من، چشم جهانی در پی
میلی و دفتر سودای تو، هرچند که نیست
صفحه تیغ ترا حرف امانی در پی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد