عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بیشمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بیشمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم میبرآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
درد سر دل به سر نمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
پای از گل عشق برنمیآید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمیآید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمیآید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمیآید
از هرچه کند خجل نمیگردد
وز هرچه کنی بتر نمیآید
همدست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمیآید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمیآید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمیآید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
غارت عشقت به دل و جان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچارهوار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچارهوار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم
هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم
زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمیدارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
هم در تو نمیگیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمیدارم
از انوری و حالش دانم که نهای بیغم
وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم
هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم
زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمیدارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
هم در تو نمیگیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمیدارم
از انوری و حالش دانم که نهای بیغم
وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
نگارا جز تو دلداری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
بیا تا ببینی که من بر چه کارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من به جز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من به جز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم