عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از گل روی تو باغ دل ما خندان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ماه روی تو مرا نور بصر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر
طوطی روح من از شکر لعلت گویا است
تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر
پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم
نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر
هست کوهی ز مقیمان درت میدانی
کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر
طوطی روح من از شکر لعلت گویا است
تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر
پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم
نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر
هست کوهی ز مقیمان درت میدانی
کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
سر زلفین تو شد رشته جان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقیب تو مرا راند از این در بجفا
گشته ام خاک کف پای سگان همه کس
چون تو داری نظری جانب کوهی به یقین
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
گمشد از هر دو جهان نام و نشان همه کس
گر رقیب تو مرا راند از این در بجفا
گشته ام خاک کف پای سگان همه کس
چون تو داری نظری جانب کوهی به یقین
هست اندر حق او فکر و گمان همه کس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائی از در تاریک درویشان چو شمع
راه وصلت بازیابم در شب زلف سیاه
گر کند بر من شبی روی تو نور افشان چو شمع
کوهیا وقت است کز ماه رخش روشن شوی
چند خواهی سوختن از آتش هجران چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائی از در تاریک درویشان چو شمع
راه وصلت بازیابم در شب زلف سیاه
گر کند بر من شبی روی تو نور افشان چو شمع
کوهیا وقت است کز ماه رخش روشن شوی
چند خواهی سوختن از آتش هجران چو شمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بیا ای دوست دیداری از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته
شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت
در بهشت عدن دیدم مردمانرا سوخته
وصف شیرینی آن لب هر که دارد در دهان
شد یقینم اینکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سیرابش که آتش پاره ای بود از ازل
در دو عالم دیده پیرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهی چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت
در بهشت عدن دیدم مردمانرا سوخته
وصف شیرینی آن لب هر که دارد در دهان
شد یقینم اینکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سیرابش که آتش پاره ای بود از ازل
در دو عالم دیده پیرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهی چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲
کس نخوابد تا به صبح از ناله ی من هر شبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴
افزوده غم عشق تو درد وتب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶
پریشان در ازل کردی تو از گیسوی خود ما را
خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را
به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید
کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را
به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد
معطر گر کنی از بوی مشکین موی خود ما را
دگر ما را نمی باشد تمنا هیچ بر کوثر
به جامی گر کنی سیراب از آب جوی خود ما را
نداریم آرزو دیگر به وصل حور و غلمانی
شبی سازی اگر همراز وهم زانوی خودما را
دل ما را زجا کندی به زور و قدرت بازو
تعالی الله چه ممنون کردی ازبازوی خود ما را
بلند اقبال از آن گشتم بحمدالله والمنه
که ره دادی ز روی فضل و احسان سوی خود مارا
خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را
به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید
کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را
به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد
معطر گر کنی از بوی مشکین موی خود ما را
دگر ما را نمی باشد تمنا هیچ بر کوثر
به جامی گر کنی سیراب از آب جوی خود ما را
نداریم آرزو دیگر به وصل حور و غلمانی
شبی سازی اگر همراز وهم زانوی خودما را
دل ما را زجا کندی به زور و قدرت بازو
تعالی الله چه ممنون کردی ازبازوی خود ما را
بلند اقبال از آن گشتم بحمدالله والمنه
که ره دادی ز روی فضل و احسان سوی خود مارا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷
دیده در آینه گویا خط وخال خود را
که نداند چومن دلشده حال خود را
زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان
خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا
شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من
دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را
سزد از حسن اگر دعوی یکتائی کرد
جز درآیینه ندیده است مثال خود را
نشودتا که هلال اول هر ماه پدید
به مه یک شبه بنمای هلال خود را
عمر بگذشت وبه دل ماند تمنای وصال
صرف کردیم به هجران مه وسال خود را
بی قراری چو بلنداقبال امشب ای دل
بازگو با من آشفته خیال خود را
که نداند چومن دلشده حال خود را
زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان
خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا
شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من
دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را
سزد از حسن اگر دعوی یکتائی کرد
جز درآیینه ندیده است مثال خود را
نشودتا که هلال اول هر ماه پدید
به مه یک شبه بنمای هلال خود را
عمر بگذشت وبه دل ماند تمنای وصال
صرف کردیم به هجران مه وسال خود را
بی قراری چو بلنداقبال امشب ای دل
بازگو با من آشفته خیال خود را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از پریشانی من گر خبری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا
داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند
طره افکند سر را می زنی گردن چرا
نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم
بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی
می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا
گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا
با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان
می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت
می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا
داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا
چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند
طره افکند سر را می زنی گردن چرا
نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم
بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا
خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی
می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا
گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت
غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا
با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان
می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا
از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو
خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا
بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت
می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا
چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو
خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با سر زلف تودارم کارها
با دلم از بس کندازارها
من سر زلف تو گیرم تا شود
بر دلم آسان همه دشوارها
بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت
خاک حسرت بر سر عطارها
چشم و بینی تو و ابروی تو
فاش بر من کرده اند اسرارها
آنچه من بینم به زیر زلف تو
چشم کس کی دیده در گلزارها
سر بزن از زلف رهزن دلبرا
وز دلم بردار درد وبارها
نیست جز حرف بلند اقبال تو
صحبتی در کوچه وبازارها
با دلم از بس کندازارها
من سر زلف تو گیرم تا شود
بر دلم آسان همه دشوارها
بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت
خاک حسرت بر سر عطارها
چشم و بینی تو و ابروی تو
فاش بر من کرده اند اسرارها
آنچه من بینم به زیر زلف تو
چشم کس کی دیده در گلزارها
سر بزن از زلف رهزن دلبرا
وز دلم بردار درد وبارها
نیست جز حرف بلند اقبال تو
صحبتی در کوچه وبازارها