عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن
بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام
تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است
تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی
چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است
ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان
همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است
مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان
دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است
محب دوست بتحقیق عین محبوب است
تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان
ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
دوای درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت
که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
نمونه ایست ز دیوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق کاینات مکتوب است
بحسن چهره او درنگر که بس نکوست
بخط دوست نظر کن که خط او خوب است
ز حسن اوست که در کاینات پیوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
ز مغربی است که رویش زمغربی است نهان
که مغربی به خود از روی دوست محجوب است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سحرگهی که موذن بفالق الاصباح
صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
تو رو به خانه خمار عاشقان آور
برای راحت روحت طلب کن از وی راح
کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است
گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح
از آنشراب که از دل همیبرد احزان
از آنشراب که درجان درآورد افراح
از آن مئی که ازو زنده است جان مسیح
از آن مئی که در اشباح دردمد ارواح
نجات هردو جهان را از آنشراب طلب
که اوست در دو جهان موجب نجات و نجاح
به پیش پرتو آن می چراغ فکر و خرد
چه پیش ضوء صباح است کوکب مصباح
بهر که ساقی ازین باده داد رست از خود
هرآنکه رست ز خود یافت در دو کَون فلاح
بیا و بر دل و بر جان مغربی می ریز
مئی که هیچ ملوث نمیکند اقداح
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه ی دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
معنیش هر لحظه از صورتی سر بر کند
ابر فضلش چون ببارد بر زمین ممکنات
آن زمین و آسمان را پر ز ماه و خور کند
چون بتابد آفتاب حسن او بر کائنات
نور او از روزن هر خانه سر بر کند
در مظاهر تا شود ظاهر جمال روی او
هر دو عالم را برای روی خود منظر کند
هرکه از جان شد غلام درآستان گهش
حضرت اورا به رفعت شاه صد کشور کند
مغربی گر سر به فرمانش درآرد بنده وار
لطفش اورا بر همه گردن کشان سرور کند
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد
دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد
هرکه او دیده بود چهره و بالای ترا
کی ز ایزد بدعا روضه و طوبی طلبد
در جهان ذرّه از خال رخت خالی نیست
کاو نه دیدار تو در جنّت اعلی طلبد
ما بدنیا طلبیدیم و بدیدیم عیان
زاهد گمشده آنرا که آنرا که بعقبی طلبد
معنی و صورت ما صورت معنی و دلست
چندا آنکه چنین صورت و معنی طلبد
جز که در مملکت فقر و فنا نتوان یافت
صوفی آنچیز که در فقر و فنا می طلبد
جان من در همه ذرّات جهان یافته است
آنچه موسی ز سر طور تجلی طلبد
در دوم مرتبه چون شکل الف میگردد
پس عجب نبود اگر کس الف از با طلبد
مغربی دیده بدست آر پس آنگه بطلب
حسن یوسف که شنیده است که اعمی طلبد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
از آنکه یار کند جلوه بر الولابصار
ترا که دیده نباشد کجا توانی دید
بگاه عرض تجلی جمال چهره یار
اگر چه جمله پرتو فروغ حسن ویست
ولی چو دیده نباشد کجا شود نظار
ترا که دیده نباشد چه حاصل از شاهد
ترا که گوش نباشد چه حاصل از گفتار
ترا که دیده پر غبار بود نتوانی
ضفای چهره او دید با وجود غبار
اگرچه آینه داری برای حسن رخش
غبار شرک که تا پاک کرد از زنگار
اگر نگار تو آینه طلب دارد
روان تو دیده دل را به پیش دل بیدار
جمال حسن ترا صد هزار زیب افزود
از آنکه حسن ترا مغز نیست آینه دار
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای همه صفات من آینه صفات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
آنکه عمری درپی او میدویدم سو‌بسو
ناگهانش یافتم بادل نشسته روبرو
آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل
گرچه بسیاری دویدم از پی او کو‌بکو
دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت
جان چو جانان را بدید آسوده گشت از جستجو
ایکه عمری آرزوی وصل او بودت چرا
از پی آن آرزو نگذشتی از هر آرزو
تابکی سرچشمه خود را بگِل انباشتن
جوی خود را پاک کن تا آیدت آبی بجو
آب حیوان در درون وانگه برای قطره ای
ریخته در پیش هر دانا و نادان آبرو
مطرب آن مجلسی خود را مکن هر جا گرو
طالب آن باده بشکن صراحی و سبو
ناظر آن منظری بردار از عالم نظر
عاشق آن شاهدی بردار چشم از غیر او
نیست بی او چونکه نائی روی از وی برمتاب
بی رویت چون نیست آبی دست را از وی مشو
دارم از دل سرفرازی کاو ز عالی همتی
درد و عالم جز بقدسش سر بکس نارد فرو
مغربی چون آفتاب و مشتری در جَیب جست
باید اکنون سر بجَیب خویشتن بردن فرو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمی‌شوی ساکن
علی‌الدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چو نیست چشم دلت تا جمال او بینی
نگر بصورت خود تا مثال او بینی
اگرچه حمله جهان هست سایه اش لیکن
چو آفتاب برآید زوان او بینی
ز آفتاب رخش گر بسایه خرسندی
نگر به جمله جهان تا ظلال او بینی
خیال بازی او بین که پرده ز خیال
فکنده بر رخ خود تا خیال او بینی
خط است و خال جهان تا بکی بدیده من
جمال او ز ره خط و خال او بینی
بجنب آب زلال حیات اوست سراب
بر ازو بگذر تا زلال او بینی
به تنگنای جسد از چه گشته محبوس
بیا بعرضه دل تا مجال او بینی
چرا ز حال دل خویشتن شوی غافل
بسوی او نظری کن که حال او بینی
ز مغربی نظری کن بدوست نگر
که با دیده کامل کمال او بینی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
تو ز مائی ولی ما را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی
اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب این است که صحرا را ندانی
بجان و تن ز بالائی و زیری
ولیکن زیر و بالا را ندانی
تو اشیائی و اشیا جملگی تو
اگرچه هیچ اشیا را ندانی
همه اسماء بتو هستند ظاهر
ظهور جمله اسما را ندانی
چرا غافل ز حق امهاتی
چه فرزندی که آبا را ندانی
ز آدم هن بغایت وقوفی
نه تنها آنکه حوا را ندانی
معما جهان با تو چه گویم
چو تو سرّ معما را ندانی
الا ای مغ بس عنقای مغرب
توئی با آنکه عنقا را ندانی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
صنما چرا نقاب از رخ خود نمیگشائی
زکه رخ نهفته داری ز‌چه رو نمینمائی
برخت چو کس نگاهی نفکند غیر دیده
چه شوی نهان ز دیده که ت عین دیده بانی
چو دل از منی و مائی نگذشت شد عیانش
که توئی و اوئی و توئی من و مائی
به‌هزار دیده خواهم که نظر کنم برویت
به‌هزار کسوت ای‌جان چو تو هر زمان برآیی
رخ اگر چنین نمائی همه وقت عاشقان را
عجب ار نداندت کس که او از کجایی
تو اگرچه بس عیانی ز ره صفت ولیکن
ز همه جهان جهانی بحجاب کبریائی
نشود کسی عراقی به حقایق عراقی
نشود کسی سنائی به معارف سنائی
مشنو حدیث آنکس که به‌عشوه گفت با تو
پسرا ره قلندر سزد ار بمن نمایی
پسرا اگر هوای سر کوی دوست داری
مگذار مغربی را مگزین ازو جدائی