عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
عقل ما سلطان جان میخواندش
مجلسافروز جهان میخواندش
نسر طائر تا لب خندانش دید
طوطی شکرفشان میخواندش
تا ملاحت را به حسن آمیخته است
هر که این میبیند آن میخواندش
تا لبش را لب نخوانی زینهار
زانکه روح القدس جان میخواندش
تا خیال لعل او در چشم ماست
هرچه در کون است کان میخواندش
کوی او از اختران چشم من
هر که دیده است آسمان میخواندش
کمترین وصاف او خاقانی است
کاسمان صاحبقران میخواندش
مجلسافروز جهان میخواندش
نسر طائر تا لب خندانش دید
طوطی شکرفشان میخواندش
تا ملاحت را به حسن آمیخته است
هر که این میبیند آن میخواندش
تا لبش را لب نخوانی زینهار
زانکه روح القدس جان میخواندش
تا خیال لعل او در چشم ماست
هرچه در کون است کان میخواندش
کوی او از اختران چشم من
هر که دیده است آسمان میخواندش
کمترین وصاف او خاقانی است
کاسمان صاحبقران میخواندش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آبخور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غمآباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آبخور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غمآباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بیآنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانیوار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بیآنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانیوار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
بر سریر نیاز میغلطم
بر چراگاه ناز میغلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز میغلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز میغلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز میغلطم
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز میغلطم
پس مرا خون دوباره میریزی
من به خونابه باز میغلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز میغلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز میغلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز میغلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز میغلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز میغلطم
بر چراگاه ناز میغلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز میغلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز میغلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز میغلطم
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز میغلطم
پس مرا خون دوباره میریزی
من به خونابه باز میغلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز میغلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز میغلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز میغلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز میغلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز میغلطم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرمتریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرماند
ما به قبولی که نیست از همه خرمتریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلمتریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نهای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهمتریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرمتریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنمتریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بیغمیم
گر تو ز ما بیغمی ما ز تو بیغمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرمتریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرماند
ما به قبولی که نیست از همه خرمتریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلمتریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نهای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهمتریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرمتریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنمتریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بیغمیم
گر تو ز ما بیغمی ما ز تو بیغمتریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
تا چند ستم رسیده باشم
چون سایه ز خود رمیده باشم
لب بسته گلو گرفته چون نای
نالان و ستم رسیده باشم
انصاف بده چرا ننالم
کانصاف ز کس ندیده باشم
چند از سگ ابلق شب و روز
افتادهٔ سگ گزیده باشم
چند از پی آبدست هر خس
چون بلبله قد خمیده باشم
تا کی چو ترازو از زبانی
در گردن زه کشیده باشم
طیار شوم زبان ببرم
تا راست روی گزیده باشم
چون صبح و محک به راست گویی
گویای زبان بریده باشم
گوئی که ز غم مجوش و مخروش
این پند بسی شنیده باشم
درجوش و خروش ابر و بحرم
نتوانم کرمیده باشم
خاقانی دلفکارم آری
اندیک نه شوخدیده باشم
چون سایه ز خود رمیده باشم
لب بسته گلو گرفته چون نای
نالان و ستم رسیده باشم
انصاف بده چرا ننالم
کانصاف ز کس ندیده باشم
چند از سگ ابلق شب و روز
افتادهٔ سگ گزیده باشم
چند از پی آبدست هر خس
چون بلبله قد خمیده باشم
تا کی چو ترازو از زبانی
در گردن زه کشیده باشم
طیار شوم زبان ببرم
تا راست روی گزیده باشم
چون صبح و محک به راست گویی
گویای زبان بریده باشم
گوئی که ز غم مجوش و مخروش
این پند بسی شنیده باشم
درجوش و خروش ابر و بحرم
نتوانم کرمیده باشم
خاقانی دلفکارم آری
اندیک نه شوخدیده باشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
از همنفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
چون همنفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانیوار وام ایام
از کیسهٔ عمر میگزارم
جز سایه نماند یادگارم
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
از همنفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
چون همنفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانیوار وام ایام
از کیسهٔ عمر میگزارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
منم آن کز طرب غمین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
دردی که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم
ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم
رازی که چو نای از لب یاران ستدم من
از راه زبان بر دل همدم نفروشم
آری منم آن نای زبان گم شده کاسرار
الا ز ره چشم به محرم نفروشم
چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم
تا پیش ز کس دم نخرم دم نفروشم
من نیست شدم نیست شدن مایهٔ هستی است
این نیست به هستی ابد کم نفروشم
کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را
کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم
لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش
زهری که به صد مهرهٔ ارقم نفروشم
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کنرا به بهین حلهٔ آدم نفروشم
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم
زین خام که دارد جگر پخته تریزش
پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم
این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم
گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم
بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم
بر پردهدران رشتهٔ مریم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم
ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم
رازی که چو نای از لب یاران ستدم من
از راه زبان بر دل همدم نفروشم
آری منم آن نای زبان گم شده کاسرار
الا ز ره چشم به محرم نفروشم
چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم
تا پیش ز کس دم نخرم دم نفروشم
من نیست شدم نیست شدن مایهٔ هستی است
این نیست به هستی ابد کم نفروشم
کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را
کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم
لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش
زهری که به صد مهرهٔ ارقم نفروشم
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کنرا به بهین حلهٔ آدم نفروشم
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم
زین خام که دارد جگر پخته تریزش
پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم
این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم
گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی
یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم
بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم
بر پردهدران رشتهٔ مریم نفروشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبلهای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفتهای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پریروی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحهها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمیشاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعهای
هم به بوی جرعهای خاکش معطر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبلهای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفتهای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پریروی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحهها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمیشاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعهای
هم به بوی جرعهای خاکش معطر ساختیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ای قوم الغیاث که کار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
زنگ دل از آب روی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم
دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم
از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم
گفتی ز جهان نشستهای دست
در گوش جهان بگوی شستیم
از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم
زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم
خاقانیوار تختهٔ عمر
از ابجد گفتگوی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم
دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم
از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم
گفتی ز جهان نشستهای دست
در گوش جهان بگوی شستیم
از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم
زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم
خاقانیوار تختهٔ عمر
از ابجد گفتگوی شستیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
نام تو چون بر زبان میآیدم
آب حیوان در دهان میآیدم
تا لب من خاکبوس کوی توست
هردم از لب بوی جان میآیدم
گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان میآیدم
تا همایم خواندهای در کام دل
هر نواله استخوان میآیدم
وارهان زین دامگاه غم مرا
کرزوی آشیان میآیدم
مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان میآیدم
در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران میآیدم
آب حیوان در دهان میآیدم
تا لب من خاکبوس کوی توست
هردم از لب بوی جان میآیدم
گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان میآیدم
تا همایم خواندهای در کام دل
هر نواله استخوان میآیدم
وارهان زین دامگاه غم مرا
کرزوی آشیان میآیدم
مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان میآیدم
در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران میآیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بیخودی است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
پس من سراچهٔ جان ویران چرا ندارم
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم
خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بیخودی است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
پس من سراچهٔ جان ویران چرا ندارم
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم
خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
دل را به غم تو باز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم
تن کو سگ توست هم به کویت
بر شاخ گلش به ناز بستیم
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم
دیدیم رخت که قبلهٔ ماست
زآنسو که توئی نماز بستیم
خونین تتق از پی خیالت
بر چشم خیال باز بستیم
بر بوی خیال زود سیرت
خواب شب دیر باز بستیم
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم
مرغی که کبوتر هوائی است
بر گوشهٔ دام باز بستیم
جوری که ز غمزهٔ تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم
خاقانیوار لاشهٔ عمر
بر آخور حرص و آز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم
تن کو سگ توست هم به کویت
بر شاخ گلش به ناز بستیم
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم
دیدیم رخت که قبلهٔ ماست
زآنسو که توئی نماز بستیم
خونین تتق از پی خیالت
بر چشم خیال باز بستیم
بر بوی خیال زود سیرت
خواب شب دیر باز بستیم
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم
مرغی که کبوتر هوائی است
بر گوشهٔ دام باز بستیم
جوری که ز غمزهٔ تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم
خاقانیوار لاشهٔ عمر
بر آخور حرص و آز بستیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
خیز تا رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سر اندازیم
با حریفان درد مهرهٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم
دین و دنیا حجاب همت ماست
هر دو در پای دلبر اندازیم
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم
مردم دیده را سپند کنیم
پیش روی بر آذر اندازیم
گرچه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم
گر بدین حیله صید شد بخبخ
ورنه کاری دگر براندازیم
تا کی از غصههای بدگویان
قصهها پیش داور اندازیم
شرح این حال پیش دوست کنیم
سنگ فتنه به لشکر اندازیم
تحفه سازیم جان خاقانی
پیش خاقان اکبر اندازیم
وز پی نیکوئی سر اندازیم
با حریفان درد مهرهٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم
دین و دنیا حجاب همت ماست
هر دو در پای دلبر اندازیم
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم
مردم دیده را سپند کنیم
پیش روی بر آذر اندازیم
گرچه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم
گر بدین حیله صید شد بخبخ
ورنه کاری دگر براندازیم
تا کی از غصههای بدگویان
قصهها پیش داور اندازیم
شرح این حال پیش دوست کنیم
سنگ فتنه به لشکر اندازیم
تحفه سازیم جان خاقانی
پیش خاقان اکبر اندازیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم