عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می‌گویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم
وز تو این معنی نهانی می‌کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم
تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی می‌کنم
صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر
حیلتی چونین که دانی می‌کنم
از غمم شادی و تا بشنیده‌ام
از غم خود شادمانی می‌کنم
در همه راه تمنا کردمی
بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
دل را به غمت نیاز می‌بینم
کارت همه کبر و ناز می‌بینم
وان جامه که دی وصل ما بودی
اکنون نه بر آن طراز می‌بینم
صد گونه زیان همی پدید آید
سرمایهٔ دل چو باز می‌بینم
آنرا که فلک همی کند نازش
او را به تو هم نیاز می‌بینم
هین چند که زلف گردهٔ تو
بر دست غمت دراز می‌بینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
عشق بر من سر نخواهد آمدن
پا از این گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند
کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن
من همی دانم که تا جان در تنست
بر دل این غم سر نخواهد آمدن
برنیاید چرخ با خوی بدش
صبر دایم برنخواهد آمدن
عمر بیرون شد به درد انتظار
وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور
زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گویمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن
گویدم جانی کم انگار انوری
بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
روی خوب خویش را پنهان مکن
دل به دست تست قصد جان مکن
حجرهٔ بیداد آبادان مخواه
خانهٔ صبر مرا ویران مکن
هر زمان گویی بریزم خون تو
رغم بدخواهان مگوی و آن مکن
سر مگردان از من و ای جان مرا
در هوای خویش سرگردان مکن
انوری را بی‌جنایت ای نگار
در غم هجران خود گریان مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار
بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی
یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او
چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او
از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد
بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا
سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست
آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این
به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش
انروی را گذری بایستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
ای دل تو مرا به باد دادی
از بس که نمودی اوستادی
از دست تو در بلا فتادم
آخر تو کجا به من فتادی
چند از تو مرا نکوهش آخر
کم داغ به داغ برنهادی
آزرم ز پیش برگرفتی
خونابه ز چشم من گشادی
خود را و مرا به غم فکندی
نادیده هنوز هیچ شادی
غمخوار شدست جانم ای دل
از خوردن غم تو شادبادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
گر ترا روزی ز ما یاد آمدی
دل کجا از غم به فریاد آمدی
خرمن اندوه کی ماندی به جای
گر ز سوی وصل تو باد آمدی
کاشکی بر دست کار چاپکی
بخت ما با چشمت استاد آمدی
نام بیداد از جهان برخاستی
گر ز زلفت گه گهی داد آمدی
ور به جانی وصل تو ممکن شدی
عاشقت پیوسته دلشاد آمدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم
بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم
نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود
خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد
روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بی‌وفا چه عجب
جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم
وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم
چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد
سر چه بر انوری گران داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ما را تو به هر صفت که داری
دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم
گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ‌کس ندارد
فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست
معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را
شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم
دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن
احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم
هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز
دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم
کاین قصه به گوش درگذاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ای کار غم تو غمگساری
اندوه غم تو شادخواری
از کبر نگاه کرد رویت
در چشمهٔ خور به چشم خواری
از تابش روی و تاب زلفت
شب روشن گشت و روز تاری
فقر غم تو ز باغ دلها
برکند نهال کامگاری
ای شربت بوسهٔ تو شافی
وی ضربت غمزهٔ تو کاری
داری سر آنکه بیش از اینم
در بند فراق خود بداری
گویی بی‌من دل تو چونست
چونست به صد هزار زاری
روزی که غم نوم نمایی
آنرا به غنیمتی شماری
با یاران این کنند احسنت
چشم بد دور نیک یاری
امروز بر اسب جور با من
هر گوشه همی کنی سواری
ترسم فردا گه مظالم
تاب ثقةالملوک ناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گر جان و دل به دست غم تو ندادمی
پای نشاط بر سر گردون نهادمی
گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا
این کارهای بستهٔ خود برگشادمی
ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو
شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی
واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو
ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی
گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی
هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمی‌گیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
یک زمان از غم نیاسایم همی
تا که هستم باده پیمایم همی
می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک
بستهٔ تقدیر نگشایم همی
چند باشم دروفای دلبران
چون دمی زیشان نیاسایم همی
جان و دل را در هوای مه‌وشان
جز غم و تیمار نفزایم همی
می‌روم هرجا و می‌جویم مراد
عاقبت نومید باز آیم همی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
ای روی تو آیت نکویی
حسن تو کمال خوبرویی
راتب شده عالم کهن را
هردم ز تو فتنه‌ای به نویی
معروف لبت به تنگ‌باری
چونان که دلت به تنگ‌خویی
بردی دل و در کمین جانی
یارب تو از این همه چه جویی
گویی شب وصل با تو گویم
الحق تو کنی خود آنچه گویی
در کوی غمت به جان رسیدم
گفتم تو کجا و در چه کویی
گفتا بدو روزه غیبت آخر
تا چند ز یک سخن که گویی
من هم به جوار زلف آنم
کز عشوه تو در جوال اویی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مرثیهٔ سیدالسادات مجدالدین ابی‌طالب‌بن نعمه
شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود
چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد
او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آری
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمی کن بکن این کار که این کار شماست
ور توانی که رهی بازدهی به باشد
تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست
ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست
که تواند که به اندیشه درآرد به جهان
کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست
وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی
نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست
چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست
آفریده چکند گر نکشد بار قضا
کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست
والی ما که سپهر است ولایت سوز است
وای کین والی سوزنده به غایت والاست
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت
گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست
دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست
ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست
وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست
با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند
وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست
دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد
بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند
اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود
آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان
شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی
داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست
وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست
کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم
که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست
وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو
نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد
چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
یاربش در کنف لطف خدایی خوددار
کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست