عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
برده ای خوابم ز چشم نیمخواب
برده ای تابم ز زلف پر ز تاب
زلف مشکین بر رخت باشد نقاب
یا نهان است آفتاب اندر سحاب
کی کندصورتگری نقاش چین
گر تو از عارض براندازی نقاب
مرغ دل در چنگ زلفت شد اسیر
همچو گنجشکی به چنگال عقاب
برمه رویت هلال ابرویت
هست شمشیری به دست آفتاب
زلف بر روی تو یا برمه عبیر
خوی به رخسار تویا بر گل گلاب
گاه رفتن دل بری از مرد وزن
وقت گفتن جان دهی بر شیخ وشاب
همچوماهی وسمندر ز آه واشک
بی تو گه در آتشم گاهی در آب
خوبرویان گر همه گردند جمع
کس نخواهم جز توکردن انتخاب
از برای بزم وصلت ای صنم
شد دلم از آتش هجران کباب
خانه صبر بلند اقبال را
بی توسیل اشک کرد آخر خراب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می دهی درد سرم چند ای طبیب
دردما را چاره باید ازحبیب
دستم از دامان وصلش کوته است
ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب
روز و شب نالم ز عشق روی او
چون به گلشن در بهاران عندلیب
نی عجب چشمش گر از من برد دل
چشم مست اوبودعابد فریب
حیف کو دور از لب ودندان ماست
گو که به باشد زنخدانش ز سیب
یک نگه کرد وزمن شش چیز بود
دین ودل تاب وتوان صبر وشکیب
می سزد از پی فراقش را وصال
چون فرازی دارد از پی هر نشیب
همچو من نبود بلنداقبال کس
گر وصال او مرا گردد نصیب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بی رخ وزلف تو روز ما سیه تر از شب است
یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است
کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام
بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است
کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان
از رخ وزلف تو می گوید قمر در عقرب است
کاروان شکر از هندوستان نامد به فارس
اینکه ارزان وفراوان گشته شکر ز آن لب است
گشته اشک دیده ما زینت رخسار ما
آسمان را هم که بینی زینتش از کوکب است
زآن بلند اقبال گشتم در میان عاشقان
کز توام در آستانت پاسبانی منصب است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این کیست که آفت زن و مرداست
نازک اندام وناز پرورد است
از زلف چو سنبل وبه خط ریحان
از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است
بی روی سپید وبی خط سبزش
روزم سیه است وچهره ام زرد است
مرهم ننهم کزومرا زخم است
درمان نکنم کزو مرا درد است
منع دل من نمودن از عشقش
افسانه پتک وآهن سرد است
همچون من اگر کشد هزاران را
بر گوشه دامنش کجا گرداست
ز آن ماه به روز و شب بلند اقبال
جفت غم ومحنت است تا فرداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
چو پای بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را
که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است
هزار درد مرا در دل است وچاره آن
از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است
نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است
نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است
ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل
بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست
علاج ضعف دلماست شکرین لب تو
طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست
گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است
ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است
اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی
به ماه روی تو بازم خیال پیوند است
به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال
چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به پیش آتش چهر توزلف تو دود است
ز دود توست مرا دیده گریه آلود است
تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست
که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است
رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است
رهم ز هجر تو هر چند دیرتر زود است
اگر مرض ز تو باشد مراست به ز علاج
وگر زیان ز توآید مرا به از سود است
ز دردهجر عجب خشک گشته کام ولبم
عجب تر اینکه کنارم ز اشک چون روداست
مرا به عشق توجشنی است باده خون جگر
پیاله کاسه چشمم دل از فغان رود است
علاج درد فراق تورا به صبر کنند
ولی به پیش فراق تو صبر نابود است
اگر چه عهد شکستی ولی بلند اقبال
هنوز از تورضامند وبازخشنود است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
هر کس که باشدش خط و خالی نه دلبر است
دلبر کسی بود که دل او را مسخر است
حال دل شکسته من را ز من مپرس
آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است
درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا
زهر ار ز دست دوست رسد به ز شکر است
آن کس که در دلش نبودعشق دلبری
درمذهب و طریقت عشاق کافر است
جز سروقد دوست که بر داده مشک تر
سرو آنچه دیده ایم به گلزار بی بر است
تاری ز زلف یار توگفتی به از تتار
یک تار موی او به دو عالم برابر است
گفتی لبان لعل نگار است شکرین
شیرین ترش بگوی که قندمکرر است
چون تونباشد آدمی از حسن ودلبری
غلمان مگر تو را پدر و حور و مادر است
چون قامت ولب تو میسر بودمرا
دیگر چه احتیاج به طوبی وکوثر است
از عشق تو به سیم و زرم نیست احتیاج
زیرا که اشک من همه سیم و رخم زر است
هر کس چومن زعشق شد اقبال او بلند
از خاک راه پست تر از ذره کمتر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
علی الصباح نظر بر رخ توفیروز است
شب وصال توخوشتر ز روز نوروز است
عجب مدار که سوزم چوشمع سر تا پای
که آتش غم عشق رخ توجان سوز است
کمان و تیر چه حاجت تو را به روزشکار
کمانت ابرو ومژگانت تیر دلدوز است
به پیش روی تو ماه چهارده از نور
چو پیش تابش مهر منیر یلدوز است
مگوحکایت فردای محشر ای زاهد
که روز محشرم از هجر یار امروز است
ستاره را به فلک سوزد ار بلند اقبال
عجب مکن که بسی آهش آتش افروز است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زلف تو سرکش است و دل من مشوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است
تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است
در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد
روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است
گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت
از من مطلب صبر که این امر محال است
لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی
مستسقیم و او به مثل آب زلال است
از کوکب بختم نشد آگاه منجم
کورا چه بود نام که دایم به وبال است
از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است
ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است
آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف
گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است
گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید
کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
این صنم کیست که غارتگر ایمان من است
دل ودین از کف من برده پی جان من است
چندبیمم دهی ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قیامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستی روی تو غارتگر ایمان من است
لب لعل شکرین توچوجان شیرین است
لیک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روی مه جانان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
هرچه را می‌نگرم عکس رخ یار من است
هرکجا می‌گذرم قصه دلدار من است
هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم
می بردرشک ودمادم پی آزار من است
دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست
عجب این است که بیمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا
گفت از جلوه رخسار پری وار من است
گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت
این متاعی است که شایسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
بها را چکنم من که چون خزان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گر چه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تا به زلفت پیچ وخم افتاده است
در دلم اندوه وغم افتاده است
بینم اندر بینی و ابروی تو
معنی نون والقلم افتاده است
دل مرا درچنگ زلفت همچوچنگ
در فغان زیر وبم افتاده است
خال بر رخسار تو یا هندوئی
در گلستان ارم افتاده است
دل به تصویر دهانت مدتی است
درخیالات عدم افتاده است
خوی به رخسارت بود ازتاب می
یا به گل از ژاله نم افتاده است
تا نمودی زلف چون چنگال باز
مرغ دل ما را به رم افتاده است
حور و غلمانی فرشته یا پری
کادمی همچون توکم افتاده است
تا برهمن دیده رخسار تو را
از دلش مهر صنم افتاده است
با همه مهر ووفا داری همی
با منتکین وستم افتاده است
بر سر کویت بلنداقبال زار
کشته چون صید حرم افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است
گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است
همسری کرده مگر با لب تو چشم خروس
کز گنه تاج به فرقش چوتبرزین شده است
از برمندل من پیش رخ وزلف وبرت
بی نیاز از گل واز سنبل ونسرین شده است
از حنا کرده ای امروز سر انگشت خضاب
یا به خون دل ما دست تورنگین شده است
زیر هر پیچ و خم زلف توچینی است ز مشک
به دو معنی شکن زلف تو پرچین شده است
چوکبوتر دلم ار صید توگردد نه عجب
زآنکه مژگان تو چون چنگل شاهین شده است
همه وصف تو دراشعار بلنداقبال است
که چنین گفته ی اوقابل تحسین شده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست
دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست
بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم
بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست
از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفریب
را دل مرا زد وازچارسو ببست
دور از توخواستم خورم از می پیاله ای
چون یخ فسرده گشت ومرا درگلو ببست
دل از خدا همی طلب افتتاح کرد
دی می فروش چون سر خم وسبو ببست
گفتا که یامفتح الابواب افتتح
بر روی ما گشای دری را که او ببست
شد چون بلنداقبال اقبال او بلند
بر روی دل هر آنکه در آرزو ببست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هیچ دانی چه به من کرده غمت
در برم دل شده خون از ستمت
هم پریشان دلم ازطره تو
هم قدم خم شده از ابروی خمت
برده اند از تن من تاب وتوان
قهر بسیار توولطف کمت
نه مگر با من دل خسته بسی
رام بودی دگر از چیست رمت
نیش کز دست تو نوش است مرا
می خورم گر که به جام است سمت
الغرض رفتهام از پای مگر
دستگیری بنماید کرمت
گفته بودی که بیایی به برم
سر وجانم به فدای قدمت
گفتم از عشق هلاکم گفتا
چه تفاوت به وجود وعدمت
گفتم از چیست بلند اقبالم
گفت ازخشک لب وچشم نمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست
و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست
این سیه بختی که دارم باشد از چشمان تو
واین گره هایی که درکار من است از موی توست
اینکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام
ازحرارت نیست ازتأثیر عطر بوی توست
تو چو خورشیددرخشانی ومنحربا صفت
رو به هر سوئی که آری روی من هم سوی توست
کس نگیرد شیر را با چنگ هرگز اینکه تو
می زنی چنگم به دل از قوت بازوی توست
اینکه نور آمد سفید و اینکه ظلمت شد سیاه
این سیاه از موی تو گشت آن سفید از روی توست
کوثر و طوبی بود اسمی ز لعل و قدتو
و آن بهشتی را که می گویند گویا کوی توست
گشت رخسار تو ماه وشد دل من چون قصب
هست گیسوی تو چوگان و سر من گوی توست
می سزد خلق ار بلند اقبال خوانندش چو من
آنکه را هر همچوگیسوی تو بر زانوی توست