عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
گرچه از عشق بتان صبر و دل و هوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
بتر ز محنت هجر ای پسر چه خواهد بود
جدا ز وصل توام زین بتر چه خواهد بود
به حلق تشنه ام از جرعه لب تو چه کم
که قطره یی نچکد اینقدر چه خواهد بود
سرشک گرم که چشمم چو لاله داغ از اوست
چو دیده داغ کند در جگر چه خواهد بود
ز عشق بس نکنم گر سرم چو شمع برند
به پیش اهل نظر ترک سر چه خواهد بود
حکایت لب شیرین بجان دهد لذت
وگرنه لذت قند و شکر چه خواهد بود
ز سیم اشک و رخ زرد من چه میخواهی
تو جان و سر بطلب سیم و زر چه خواهد بود
حسود بی هنرت عیب اگر کند اهلی
حزین مشو سخن بی هنر چه خواهد بود
جدا ز وصل توام زین بتر چه خواهد بود
به حلق تشنه ام از جرعه لب تو چه کم
که قطره یی نچکد اینقدر چه خواهد بود
سرشک گرم که چشمم چو لاله داغ از اوست
چو دیده داغ کند در جگر چه خواهد بود
ز عشق بس نکنم گر سرم چو شمع برند
به پیش اهل نظر ترک سر چه خواهد بود
حکایت لب شیرین بجان دهد لذت
وگرنه لذت قند و شکر چه خواهد بود
ز سیم اشک و رخ زرد من چه میخواهی
تو جان و سر بطلب سیم و زر چه خواهد بود
حسود بی هنرت عیب اگر کند اهلی
حزین مشو سخن بی هنر چه خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
شبهای هجر اگر چه دل ریش سوزدم
روز وصال باز جگر بیش سوزدم
این هم ز مهر نیست که چندان نظر کند
خواهد کزین نمک جگر ریش سوزدم
یارب چه حالتست که بیگانگان بمن
سوزند بیش از آنکه دل خویش سوزدم
زینگونه کز فغان نگذارم بخواب کس
ترسم که آه مردم درویش سوزدم
اهلی ز داغ عشق نسوزم که سوختن
خوشتر که طعنه های بد اندیش سوزدم
روز وصال باز جگر بیش سوزدم
این هم ز مهر نیست که چندان نظر کند
خواهد کزین نمک جگر ریش سوزدم
یارب چه حالتست که بیگانگان بمن
سوزند بیش از آنکه دل خویش سوزدم
زینگونه کز فغان نگذارم بخواب کس
ترسم که آه مردم درویش سوزدم
اهلی ز داغ عشق نسوزم که سوختن
خوشتر که طعنه های بد اندیش سوزدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
گفتی که شبت ناله بسی پست برآید
مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این
پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت
ای مردمک دیده نه کار مگس است این
جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم
تا خلق نگویند که صاحب هوس است این
اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود
چون در شب هجران تو فریادرس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
گفتی که شبت ناله بسی پست برآید
مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این
پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت
ای مردمک دیده نه کار مگس است این
جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم
تا خلق نگویند که صاحب هوس است این
اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود
چون در شب هجران تو فریادرس است این
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۹
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم
ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
در عشق تو ضرب المثل راهروانیم
بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم
چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه
حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان
طول شب هجران بود اندر حق ما خاص
از همنفسان کس نشناسد به سحرمان
بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما
در میکده از ما نستانند اگرمان
از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی
در بند غم انداخته گردون به هنرمان
چون تازگی حوصله خویش نداند
داند که بود ناله به امید اثرمان
غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد
سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم
ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
در عشق تو ضرب المثل راهروانیم
بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم
چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه
حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان
طول شب هجران بود اندر حق ما خاص
از همنفسان کس نشناسد به سحرمان
بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما
در میکده از ما نستانند اگرمان
از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی
در بند غم انداخته گردون به هنرمان
چون تازگی حوصله خویش نداند
داند که بود ناله به امید اثرمان
غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد
سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
در دل از شوق تو شوریست که نتوان گفتن
با خیال تو حضوریست که نتوان گفتن
با وجود سر کویت هوس حور و قصور
هر کراهست قصوریست که نتوان گفتن
گرچه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی
در دل از دوست شعوریست که نتوان گفتن
پیش ما قصه اغیار مگویید، که یار
در ره عشق غیوریست که نتوان گفتن
عشق عارست درین دور و تسلسل ناموس
آه ازین قصه، که زوریست که نتوان گفتن
شادم از دولت وصل تو ولیکن چه کنم؟
در دل از هجر نفوریست که نتوان گفتن
می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی
قاسم خسته صبوریست که نتوان گفتن
با خیال تو حضوریست که نتوان گفتن
با وجود سر کویت هوس حور و قصور
هر کراهست قصوریست که نتوان گفتن
گرچه از عالم و از خود خبرم نیست، ولی
در دل از دوست شعوریست که نتوان گفتن
پیش ما قصه اغیار مگویید، که یار
در ره عشق غیوریست که نتوان گفتن
عشق عارست درین دور و تسلسل ناموس
آه ازین قصه، که زوریست که نتوان گفتن
شادم از دولت وصل تو ولیکن چه کنم؟
در دل از هجر نفوریست که نتوان گفتن
می رسد تیر ملامت ز چپ و راست ولی
قاسم خسته صبوریست که نتوان گفتن
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
عشق اول بر دل غم پرور آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۰
همچو بلبل گر من بی دل زبانی داشتم
روز وصل از شام هجران داستانی داشتم
در به روی من چنین محکم مبند ای باغبان
پیش از این من هم به اینجا آشیانی داشتم
از پس عمری مرا خواندی و آن هم با رقیب
بلکه جانا با تو من راز نهانی داشتم
چیست این رسوایی آخر ای جوان من هم چو تو
در جوانی مدتی عشق جوانی داشتم
گاهی ای بلبل شنیدی یار اگر فریاد من
چون تو من هم روز و شب آه و فغانی داشتم
سوخت ای پروانه یارت، بال و پر داری چه غم
کاش من هم چون تو یار مهربانی داشتم
ای مؤذّن این شتابت از چه بود آخر نه وصل
نیست بیش از یک شب و من داستانی داشتم
در به روی من چنین می بندی ای جان کاشکی
غیر درگاه تو من هم آستانی داشتم
ای «صفایی» من تورا زاهد گمان کردم مرا
کن بحل چون در حق تو بدگمانی داشتم
روز وصل از شام هجران داستانی داشتم
در به روی من چنین محکم مبند ای باغبان
پیش از این من هم به اینجا آشیانی داشتم
از پس عمری مرا خواندی و آن هم با رقیب
بلکه جانا با تو من راز نهانی داشتم
چیست این رسوایی آخر ای جوان من هم چو تو
در جوانی مدتی عشق جوانی داشتم
گاهی ای بلبل شنیدی یار اگر فریاد من
چون تو من هم روز و شب آه و فغانی داشتم
سوخت ای پروانه یارت، بال و پر داری چه غم
کاش من هم چون تو یار مهربانی داشتم
ای مؤذّن این شتابت از چه بود آخر نه وصل
نیست بیش از یک شب و من داستانی داشتم
در به روی من چنین می بندی ای جان کاشکی
غیر درگاه تو من هم آستانی داشتم
ای «صفایی» من تورا زاهد گمان کردم مرا
کن بحل چون در حق تو بدگمانی داشتم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
ز قول شاه کرد این نغمه آهنگ
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند