عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
غم من از نفس پندگو چه کم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
آزادگی ست سازی اما صدا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دریغا که کام و لب از کار ماند
سخنهای ناگفته بسیار ماند
گدایم نهانخانه ای را که در وی
در از بستگی ها به دیوار ماند
جنون پرده دارست ما را که ما را
ز آشفتگی سر به دستار ماند
نگه را سیه خال طرف عذارش
به تمغاچی رهرو آزار ماند
ادایی ست او را که از دلربایی
نهفتن ز شوخی به اظهار ماند
چو جویم مراد از شگرفی؟ که او را
نشستن ز شنگی به رفتار ماند
در آیینه ما که ناساز بختیم
خط عکس طوطی به زنگار ماند
گروهی ست در دهر هستی که آن را
ز پیچش نفس ها به زنار ماند
به جز عقده غم چه بر دل شمارد
زبانی که در بند گفتار ماند
ز قحط سخن ماندم خامه غالب
به نخلی کز آوردن بار ماند
سخنهای ناگفته بسیار ماند
گدایم نهانخانه ای را که در وی
در از بستگی ها به دیوار ماند
جنون پرده دارست ما را که ما را
ز آشفتگی سر به دستار ماند
نگه را سیه خال طرف عذارش
به تمغاچی رهرو آزار ماند
ادایی ست او را که از دلربایی
نهفتن ز شوخی به اظهار ماند
چو جویم مراد از شگرفی؟ که او را
نشستن ز شنگی به رفتار ماند
در آیینه ما که ناساز بختیم
خط عکس طوطی به زنگار ماند
گروهی ست در دهر هستی که آن را
ز پیچش نفس ها به زنار ماند
به جز عقده غم چه بر دل شمارد
زبانی که در بند گفتار ماند
ز قحط سخن ماندم خامه غالب
به نخلی کز آوردن بار ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پروا اگر از عربده دوش نکردند
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم
آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم
آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد
کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم
تا کدامین جلوه زان کافر ادا می خواستم؟
کز هجوم شوق در وصل انتظاری داشتم
ترکتاز صرصر شوق توام از جا ربود
ور نه با خود پاس ناموس غباری داشتم
خون شد اجزای زمانی در فشار بیخودی
رفت ایامی که من امسال و پاری داشتم
چون سرآمد پاره ای از عمر قامت خم گرفت
این منم کز خویشتن بر خویش باری داشتم
آن هم اندر کار دل کردم فراغت آن تست
برق پیما ناله الماس کاری داشتم
خوی تو دانستم اکنون بهر من زحمت مکش
رام بودم تا دل امیدواری داشتم
دیگر از خویشم خبر نبود، تکلف بر طرف
اینقدر دانم که غالب نام یاری داشتم