عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
روح زیتونی‌ست عاشق نار را
نار می‌جوید چو عاشق یار را
روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل کرده دست افزار را
جان شهوانی که از شهوت زهد
دل ندارد دیدن دلدار را
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
چون شکستی جان ناری را ببین
در پی او جان پرانوار را
گر نبودی جان اخوان پس جهود
کی جدا کردی دو نیکوکار را
جان شهوت، جان اخوان دان ازانک
نار بیند، نور موسی وار را
جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی
یاوه کرده نطق طوطی وار را
گشت بیمار و زبان تو گرفت
روی سوی قبله کن بیمار را
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غم‌گسار سینه‌ها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانه‌یی افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذره‌یی ایثارها
چاره‌یی نبود جز از بیچارگی
گرچه حیله می‌کنیم و چاره‌ها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
می‌شدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد گرینده از خار قضا؟
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بیمار قضا؟
هیچ کس دزدیده روی عیش دید
کو نشد آونگ بر دار قضا؟
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازی‌های مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا
گر چه صورت مرد، جان باقی بماند
در عنایت‌های بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آن که سوی نار شد بی‌مغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا
آن که سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام، از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر، چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری، اکبر بیا
چون می احمر سگان هم می‌خورند
گر تو شیری، چون می احمر بیا
زر چه جویی؟ مس خود را زر بساز
گر نباشد زر، تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بی‌شکل خشک و تر بیا
گر صفت‌های ملک را محرمی
چون ملک بی‌ماده و بی‌نر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر
همچو دل بی‌پا بیا، بی‌سر بیا
چون لب لعلش صلایی می‌دهد
گر نه‌یی چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آورده ایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیده‌ایم
تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زان که تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبهٔ عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل چو دانه، ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا؟
تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها
سنگ گوید آب داند ماجرا
آب گوید آسیابان را بپرس
کو فکند اندر نشیب این آب را
آسیابان گویدت کای نان خوار
گر نگردد، این که باشد نانبا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
ای دل رفته ز جا، بازمیا
به فنا ساز و درین ساز میا
روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روان‌ها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا
راز کاواز دهد، راز نماند
مده آواز تو ای راز میا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا
سپه او همه خورشیدپرست
همچو خورشید همه بی‌سر و پا
بشنو از آیت قرآن مجید
گر تو باور نکنی قول مرا
قد وجدت امراة تملکهم
اوتیت من کل شیء و لها
چون که خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
من چو هدهد بپریدم به هوا
تا رسیدم به در شهر سبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته، از جام حق تعالی
اشکوفه‌ها شکفته، وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور، دهان میالا
ای جان چو رو نمودی، جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی، قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد، جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد، تو درد را مپالا
ای عشق با تواستم، وز بادهٔ تو مستم
وز تو بلند و پستم، وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم؟ مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم، آن راست است الا
سرو احتراق دارد، مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جان‌ها، اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی، مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی، این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران، باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو، بر حق کند تولا
این خنده‌های خلقان، برقی‌ست دم بریده
جز خنده‌یی که باشد در جان، ز رب اعلی
آب حیات حق است، وان کو گریخت در حق
هم روح شد غلامش، هم روح قدس لالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمهٔ روان را
تا چشم‌ها گشاید، زاشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت، در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کرده‌ست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کندر شکم ز لطفت، رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد، وندر عدم چه باشد؟
کندر لحد ز نورت، رقص است استخوان را
بر پرده‌های دنیا، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران، مر رقص آن جهان را
جان‌ها چو می‌برقصد، با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کندهٔ گران را
پس زاول ولادت، بودیم پای کوبان
در ظلمت رحم‌ها، از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم، از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان، این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان، بدهیم رایگان است
خود چیست جان صوفی، این گنج شایگان را؟
چون خوان این جهان را، سرپوش آسمان است
از خوان حق چه گویم، زهره بود زبان را؟
ما صوفیان راهیم، ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب، این کاسه را و خوان را
در کاسه‌های شاهان، جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسه‌های نعمت، تا کاسهٔ ملوث
پیش مگس چه فرق است، آن ننگ میزبان را؟
وان کس که کس بود او، ناخورده و چشیده
گه می‌گزد زبان را، گه می‌زند دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
از سینه پاک کردم، افکار فلسفی را
در دیده جای کردم، اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کندر زبان نیاید
تا سجده راست آید، مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری، نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد، صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید، هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید، ذرات مختفی را
اصل وجودها او، دریای جودها او
چون صید می‌کند او، اشیاء منتفی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
آمد بهار جان‌ها، ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور، مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو، جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی، بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی؟
گفتم بیا که خیر است، گفتا نه، شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ، او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته، بر تو فنا نبشته
رقعه‌ی فنا رسیده، بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده، آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده، زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد، آواز چنگ آمد
یوسف زچاه آمد، ای بی‌هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد، وین سر به سجده باشد؟
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی
کی بی‌خبر فنا شو، ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید، وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سرآید بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم، دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کی کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است، تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش، شاخ و شجر به رقص آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را
بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن
جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را
آن عشق سلسله ت را، وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را، وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر، تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر، آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته، از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته، مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده، ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده، انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی، شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی، از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه، تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه، آمین کن این دعا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
بیدار کن طرب را، بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان، کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من، این است زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی، افسون معتمد را
ای رویت از قمر به، آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد، صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم، کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی، این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی، یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی، لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم، صورت دگر ندیدم
بیهوشی‌یی بدیدم، گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده، بی‌رحم وار درده
تا گم شوم، ندانم، خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن، لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد، یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا، در لا اله الا
تا روح اله بیند، ویران کند جسد را
از قالب نمدوش، رفت آینه‌ی خرد خوش
چندان که خواهی اکنون، می‌زن تو این نمد را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بشکن سبو و کوزه، ای میرآب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهان‌ها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی، این عقل ز امتحان‌ها
ناقوس تن شکستی، ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها
ور جادویی نماید، بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی، بگشا برو زبان‌ها
عاشق خموش خوش تر، دریا به جوش خوش تر
چون آینه‌ست خوش تر در خامشی بیان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در می‌رسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، می‌زن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهاده‌ام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذره‌ها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را، می‌گفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخم‌های میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیده‌ام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
شهوت که با تو رانند، صد تو کنند جان را
چون با زنی برانی، سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده، تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا، دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان، پژمرده است جانشان
خاک سیاه بر سر، این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی، تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی، هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی، این است ارغوان را
خامش کنی وگر نی، بیرون شوم از این جا
کز شومی زبانت، می‌پوشد او دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
در جنبش اندرآور، زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور، جان‌های صوفیان را
خورشید و ماه و اختر، رقصان به گرد چنبر
ما در میان رقصیم، رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه، از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد، صوفی آسمان را
باد بهار پویان، آید ترانه گویان
خندان کند جهان را، خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد، گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد، مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی، آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن، امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو، تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید، با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد، مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی، از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده، در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان، بر شاخ‌ها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبان‌ها، وین میوه‌ها چو دل‌ها
دل‌ها چو رو نماید، قیمت دهد زبان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ای بنده بازگرد، به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه می‌نگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا