عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست
باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست
گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست
به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست
خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست
خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست
نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من
جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست
نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم
خون ز عشق رخت اندر جگری نیست که نیست
نه همی من به رهت خاک نشین هستم وبس
صد چومن خسته به هر رهگذری نیست که نیست
دل آشفته رنجور من از زلف ورخت
شام در آه و فغان تا سحری نیست که نیست
خود ندانم ملکی یا پری و حور ولی
هستم آگه که غلامت بشری نیست که نیست
کاروان مشک ز چین از چه به شیراز آرد
درخم طره تومشک تری نیست که نیست
گاهی از حال من خون شده دل گیر سراغ
ناگه آگه شوی از من اثری نیست که نیست
با رقیبان منشین باده مخور بوسه مده
که برما ز تودایم خبری نیست که نیست
پیش تو بی هنر و پست بلند اقبال است
ورنه اورا به حقیقت هنری نیست که نیست
پادشه کرده مگر طبع مرا مخزن خود
که در او هر چه بخوانی گهر نیست که نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت
من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت
نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر
درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت
دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر
دل هم به دل همین را پیوسته آرزو داشت
دیشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز
دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت
گفتا شدم اسیرش گفتم چگونه گفتا
از خال دانه واز زلف دامی زچار سوداشت
گفتم که زخمت ای دل کرده است از چه ناسور
گفتا ز بوی مشکی کان زلف مشکبوداشت
گفتم که زلف جانان بود از چه رو پریشان
گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت
گفتم کهطره یار مانند صولجان بود
گفتا بلی مرا هم درپیش اوچوگوداشت
اقبال هر که درعشق چون من بلندگردید
در پیش زلف دلبر او نیز آبرو داشت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
این همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد
مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شیرینی
مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت
وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت
دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت
الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل
از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت
کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان
ز مهر روی چون ماهت به عشق لعل خندانت
دلم پیوسته می موید به بختم فتنه می جوید
به یادموی مشکینت زهجر چشم فتانت
دهد شیخ ریا پیشه مرا از محشر اندیشه
نمی داند که صبح محشرم شد شام هجرانت
به دامانم کی از این پس رسد از کبر دست کس
مرا گر پای بوست دست بدهد همچودامانت
سر سودایی ما را نباشد چاره ای یارا
به جز عناب لبهایت مگر لیموی پستانت
بیا ای باغبان بگشا در بستان به روی ما
که چیزی از تماشایی نگردد کم ز بستانت
بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان
که تا همچون بلنداقبال می کردم به قربانت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
رشک می آیدم ز پیرهنت
که زندبوسه هر زمان به تنت
مده از پیرهن به تن آزار
نکنم چاک دل چو پیرهنت
می درد پیرهن ز غنچه صبا
دیده بی پرده تاگل بدنت
مرغ دل را کنی ز دانه خال
بسته دام زلف پر شکنت
بر لب چشمه بقا خضر است
یا که خال است گوشه دهنت
جان به رنج از ترنج غبغب تو
دل پر آسیب سیب بر ذقنت
می کندصید صد هزاران شیر
به یکی جلوه آهوی ختنت
ز آب وگل نیستی سرشت تو چیست
ای فدا صد هزار همچو منت
نبود هرگز ای بلنداقبال
قندرا طعم شکر سخنت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت
گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم
یا هادی المضلین ما را بکن هدایت
ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر
کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت
از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم
« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»
گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن یار نبود در عشق او نهایت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را
به پیچ وتاب رفت وکردبررویم نگاهی کج
به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم
پریشان بودم وآشفته افتادم به راهی کج
چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن لیکن
چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهی کج
بجز ابروی توبر روی توهرگز ندیدم من
که محرابی بود درمسجدی یا خانقاهی کج
صف برگشته مژگانت پی تاراج جان ودل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن وغبغب تو سیب وترنج
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
مگر دوش کردی سوی آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشانی به فصل خزان رخ
ز دیدار خود تا دهی قوت جان ها
چو یوسف نشان ده به پیر وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پی امتحان رخ
کنی دلبری چون پری زآنکه هر دم
بری هی دل از ما کنی هی نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندی
تورا هر که سائیده بر آستان رخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مریخ
چو حلقه باز به روی تو دیده دارم باز
به جای مژه بکوبند گر به چشمم میخ
شراب و شهد خورد بی تو گر بلنداقبال
شود به خاصیت این همچو آهک آن زرنیخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد
بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر
نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد
چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید
چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد
ز غمت نگشته گر لاله ز گریه کور از چه
رخ او شده است خونین وهمیشه داغ دارد
ندهد به پیش رخسار تو آفتاب پرتو
بر آفتاب آری چه ضیاء چراغ دارد
نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ
ز شراب عشقت آنکس که بهکف ایاغ دارد
شده زلف توپریشان چو دل بلنداقبال
مگر از دل پریشان من او سراغ دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
نه مشک ختا بوی موی تو دارد
نه ماه سما حسن روی تودارد
نسیم سحر زنده ساز دلم را
از آن روکه بوئی ز موی تو دارد
ز شیرین زبانی بسی ناله چون نی
شکر هر دم از گفتگوی تو دارد
به دل هر که را آرزوئی است اما
دل من همین آرزوی تودارد
کجا ماه تابان ومهر درخشان
فروغی چوروی نکوی تو دارد
تو خورشید رو هر کجا رخ نمایی
چو حربا دلم رو به سوی تو دارد
کسی رابلند است اقبال چون من
که در روز وشب جا به کوی تو دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو لاله دل ز داغم لکه دارد
بت من چون هوای مکه دارد
رخش از بوسه ام گر پر کلف شد
به رخ ماه فلک هم لکه دارد
منقش شد رخم از اشک چشمم
به مانند زری کوسکه دارد
به عمرم در سراغ یار و غافل
که دائم در دل من دکه دارد
نصیحت گوی را باما چکار است
زما ناید علاج ار حکه دارد
دوبینی از بلنداقبال دوراست
که دل با نازنینی یکه دارد
از آن روگشته هجر یار مهلک
که میزان حروف عکه دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نه ماهی چورویت زخط هاله دارد
نه قندی چولعل تو بنگاله دارد
که از رنگ ورویت خبر داده اورا
که داغی ز عشقت به دل لاله دارد
نه همسایگان خواب دارند ونه من
دلم هر شب از غم ز بس ناله دارد
به ساقی بگو درددل را که درکف
دوای غم و درد صد ساله دارد
بلند است اقبال آن کس که دلبر
ز عشق خود اوچو من واله دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
شب از خیال روی توخوابم نمی برد
در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد
دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور
مست است ودست سوی کبابم نمی برد
گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی
گویا که شب ز هجر تو خوابم نمی برد
شب ها به کوی اوبه گدایی روم چنانک
کس بوئی از ذهاب وایابم نمی برد
حسن توجمع من شد وعشق تو خرج من
کس ره به جمع وخرج حسابم نمی برد
گفتم به لب چوشکر نابی بگفت لیک
لذت کسی ز شکر نابم نمی برد
در بندگی خیانتی ار کرده ام چرا
دلبر ز زلف زیر طنابم نمی برد
عاشق به یار وشاکیم از جور او ولی
هیچ اسمی از گناه وثوابم نمی برد
هر کس ز عشق دوست شداقبال او بلند
گوید که عقل ره به جنابم نمی برد