عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دلم هیهای او دارد سرم سودای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد
گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او
گهی این آهوی جانم غم صحرای او دارد
گهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانم
گهی در قاف قربت دل سر عنقای او دارد
زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش
گهی از لالهٔ داغم که آن سودای او دارد
گه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانم
که آن سودای او دارد که آن سیمای او دارد
گهی محو قمر گردم که دارد داغ او بر روی
گهی حیران خورشیدم رخ زیبای او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابم
فتم در پای سروی کو قد و بالای او دارد
بگردآن دلی گردم که دروی جای او باشد
بقربان سری گردم که آن سودای او دارد
اگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامی
سر سودای او دارد غم حلوای او دارد
شکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتند
لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد
دل و جان گر فدای یار بی‌پروا کنم شاید
گرش پروای دل نبود دلم پروای او دارد
نمیگیرد قراری دل تپد تاکی برین ساحل
چه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید به جز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی می‌طپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفت‌وگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
سیآتش حسنات آید و دردش درمان
خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد
چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد
از دل من غم و اندوه فراوان ببرد
مژدهٔ وصل گر آرد بسوی من پیکی
چه ثوابی که بپاداش بدیوان ببرد
یک عنایت که از آنان برساند هی های
چه دعاها چه ثناها که از اینان ببرد
گر طوافی بکند ان سر کو را از من
ببرد اجر چهل حج که بپایان ببرد
اجر صد حج ببرد گر غم من عرض کند
قصه رنج مرا سوی طبیبان ببرد
قصه غصه دوری چو بخواند یک یک
تا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرد
دل و جان هر دو به مکتوب دهم تا مکتوب
دل به دلدار دهد جان بر جانان ببرد
قاصدی کو که غمم را بتواند بر داشت
سیل اشکم مگر این کوه به پایان ببرد
آتش هجر کزآن جان و دلم میسوزد
که تواندشرری را به نشان زان ببرد
آهی ار سر دهم از سینه بسوزد دوزخ
رخصت دیده دهم قلزم و عمان ببرد
مگر این آتش هجران به تنم در گیرد
باد خاکم بسر کوی عزیران ببرد
فیض را شوق عزیزان جهان باقیست
کیست کز وی خبری جانب ایشان ببرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد
در مسجد خرابی بتخانه‌ای بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد
حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت
کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندی و بصارت
با دین و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتی ترحمی کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشید یارها کرد
من شیر مست عشق در بیشهٔ فتاده
کی تر ز خشک یا تریا هرّ زبّر جدا کرد
با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغیار را فنا کرد
فیض ار تو مرد عشقی از دل بر آرهوئی
هوئی که چون بر آری جانرا توان فدا کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
لعل لب تو چه با شکر کرد
وان لؤلؤ تر چه با گهر کرد
زلف و خالت چه کرد با مهر
چشم و ابرو چه با قمر کرد
رفتار خوشت چه کرد با سرو
گفتار خوشت چه با شکر کرد
آب و رنگت چو کرد با گل
سیب ذقنت چه با ثمر کرد
لطف و قهرت چه کرد با جان
هجر تو چه با دل و جگر کرد
چشم خوش مست تو چه پرداخت
چون جانب عاشقان نظر کرد
ایزد روزی که حسن میساخت
حسن تو ز نشاءه دگر کرد
بر خورد ز عمر هر که یکبار
بر صفحهٔ عارضت نظر کرد
امروز نسیم بوی جان داشت
مانا بحوالیت گذر کرد
وصف حسن تو فیض میگفت
چون نتوانست مختصر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یار آمد از درم سحری در فراز کرد
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد
هم بر روان خسته در عیش باز کرد
اول ز راه لطف در آمد به دلبری
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد
سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد در برویم از گل رخسار باز کرد
گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان
گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد
گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد
گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد
گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد
پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
دامان نگاه دار و گریبان، نمی‌توان
با آستین کوته دستی دراز کرد
بگذار کبریا ز در مسکنت در آ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض
دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دم بدم از تو یاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دل زاغبار پاک خواهم کرد
لشگر غم هلاک خواهم کرد
خون دل را ز دیده خواهم ریخت
سینه بهر تو پاک خواهم کرد
از طرب باز قصه خواهم گفت
غصه را غصه ناک خواهم کرد
چیک چیک کباب دل تا کی
سینه را چاک چاک خواهم کرد
زان لب و چشم مست خواهم شد
حلقه در گوش تاک خواهم کرد
عاقبت جان بوصل خواهم داد
بر سر هجر خاک خواهم کرد
بهر آن تا نجات یابد فیض
خویشتن را هلاک خواهم کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
دل را غمگین نمی‌توان کرد
غمگین را تمکین نمی‌توان کرد
تلخست جهان به غیر عشقت
کامی شیرین نمی‌توان کرد
عشق تو بجان خرید ای دوست
سودا به از این نمی‌توان کرد
ز آمدشد غیر پاک کردم
دل را چرکین نمی‌توان کرد
دل منزل دوست است در وی
غیری تمکین نمی‌توان کرد
غم را شادی حساب کردم
جان را غمگین نمی‌توان کرد
از هر که جفا کند بریدم
با دوست چنین نمی‌توان کرد
گر صبر توان ز ماه رویان
زان زهره جبین نمی‌توان کرد
جان و دل و دین فداش کردم
دل در عشق جز این نمی‌توان کرد
جز در ره وصل دوستان فیض
ترک دل و دین نمیتوان کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
یاد آن روز که از زلف گره وا می‌کرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا می‌کرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا می‌کرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا می‌کرد
هر چه می‌دید در اینملک بغارت می‌داد
هر چه می‌دید درین بادیه یغما می‌کرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان می‌زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا می‌کرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا می‌کرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا می‌کرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا می‌کرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا می‌کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا می‌کرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها می‌کرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا می‌کرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا می‌کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوه‌ات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض‌ سوی تو دست چون یازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من
عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد
چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من
کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد
دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا
آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد
دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد
آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد
گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان
آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد
یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده
والله که بود ارزان یعنی بنمی ارزد
خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم
فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم بس نیست ماوای تو باشد
بیا تا دیده هم جای تو باشد
خوشا چشم نکوبختی که دروی
جمال عالم آرای تو باشد
خوش آن سر مست عشق لاابالی
که مدهوش تماشای تو باشد
خوش آن شیرین سخنهای شکرریز
که از لعل شکر خای تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شیرین
بده دشنامی ار رأی تو باشد
دل مخمور من بیمار آنست
که مست چشم شهلای تو باشد
خوشا آندم که جان بپذیری ای فیض
سرش آنگاه در پای تو باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
خوشا آندل که ماوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بی‌دل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتم‌ام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
خوش آنکه هستی من بر باد رفته باشد
سرتا بپای خویشم از یاد رفته باشد
ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی
سهلست بر اسیری بیداد رفته باشد
گردر هوای وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بیستون صبرم هجران زپا درآورد
بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد
گردون بسی غمم ریخت برسر ولیک حاشا
از من بسوی گردون فریاد رفته باشد
در راه عشق باید پا را ثبات باشد
سر گودرین بیابان بر باد رفته باشد
در وادی محبت مجنون اسیر لیلیست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید
تا چشم برهم آید صیاد رفته باشد
ماهی بهر نکاهی بسمل کند سپاهی
تا دیده میگشایند جلاد رفته باشد
باکس بدی که کردی در خاطرت نگهدار
ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد
ای فیض در غم یار تن را خراب میدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد