عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش میدهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش میدهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش میدهند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
تا کی از هجر تو بیخواب و خورم باید بود؟
به تو مشغول وز خود بیخبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
اگر از دایره دین بدرم باید بود
دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل
دشمن مادر و خصم پدرم باید بود
نگذارم که به خورشید کنندت مانند
ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود
نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم
که گرم سر ببری سر به سرم باید بود
من که جز قصهٔ عشق تو ندانم سمری
اوحدی وار به عالم سمرم باید بود
به تو مشغول وز خود بیخبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
اگر از دایره دین بدرم باید بود
دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل
دشمن مادر و خصم پدرم باید بود
نگذارم که به خورشید کنندت مانند
ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود
نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم
که گرم سر ببری سر به سرم باید بود
من که جز قصهٔ عشق تو ندانم سمری
اوحدی وار به عالم سمرم باید بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟
سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود
هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک
نروم جز به جهانی که جهان تو بود
تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست
خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود
نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب
ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!
چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود
جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت
اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود
چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود
هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی
همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود
دیده در کل مکان گر چه ترا میبیند
من نخواهم که به جز دیده مکان تو بود
میکنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود
نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟
سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود
هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک
نروم جز به جهانی که جهان تو بود
تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست
خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود
نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب
ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!
چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود
جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت
اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود
چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود
هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی
همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود
دیده در کل مکان گر چه ترا میبیند
من نخواهم که به جز دیده مکان تو بود
میکنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود
نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود
در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟
گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته
ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود
این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود
گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود
کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود
عاشق دل خرقهای داشت ز سر ازل
چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود
عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود
مادر دوران به ما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟
میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود
در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟
گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته
ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود
این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود
گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود
کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود
عاشق دل خرقهای داشت ز سر ازل
چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود
عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود
مادر دوران به ما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟
میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
غیر ازو هر چه هست بازی بود
ما و من قصهٔ مجازی بود
زود بگذر، که اصل ذات یکیست
وین صفتها بهانهسازی بود
تو ز دستش بدادهای، ورنه
دوست در عین دلنوازی بود
نفس کافر ترا ازو ببرید
هر که او نفس کشت غازی بود
عشق خود با تو فاش میگوید
که: بما اول او نیازی بود
حدث از تست ورنه پیش از تو
همه روی زمین نمازی بود
اوحدی، گر شناختی خاموش!
کین حدیث از زباندرازی بود
ما و من قصهٔ مجازی بود
زود بگذر، که اصل ذات یکیست
وین صفتها بهانهسازی بود
تو ز دستش بدادهای، ورنه
دوست در عین دلنوازی بود
نفس کافر ترا ازو ببرید
هر که او نفس کشت غازی بود
عشق خود با تو فاش میگوید
که: بما اول او نیازی بود
حدث از تست ورنه پیش از تو
همه روی زمین نمازی بود
اوحدی، گر شناختی خاموش!
کین حدیث از زباندرازی بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل میرود
رخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل میرود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمیداند به باطل میرود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل میرود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا میآیم آن صورت مقابل میرود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود
رخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل میرود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمیداند به باطل میرود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل میرود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا میآیم آن صورت مقابل میرود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔشمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔشمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو
به آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی
جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید
دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید
ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید
چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو
به آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی
جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید
دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید
ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید
چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
چشم من تا به لب گور نظر باز آید
ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
استخوانم ز نشاط تو به آواز آید
مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید
آنکه با واقعهٔ عشق تو پرداخت چو من
چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید
خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
قصهٔ اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازهٔ سعدی که ز شیراز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
چشم من تا به لب گور نظر باز آید
ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
استخوانم ز نشاط تو به آواز آید
مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید
آنکه با واقعهٔ عشق تو پرداخت چو من
چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید
خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
قصهٔ اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازهٔ سعدی که ز شیراز آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید
گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید
عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد
تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید
گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟
کز میان غنچهٔ مسکین به قبایی برسید
هر که بر بوی گل و نالهٔ بلبل سحری
در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید
طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه
که به دستش ز سر خار جفایی برسید
پی همراهی این قافله بودم عمری
تا به گوش دلم آواز درایی برسید
قصهٔ مور پریشان به سلیمان گفتند
اثر نعمت سلطان به گدایی برسید
آفتابی ز سر منظره بنمود جمال
ذرهای در هوس او به هوایی برسید
اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان
درد سر برد و به خاک کف پایی برسید
گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید
عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد
تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید
گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟
کز میان غنچهٔ مسکین به قبایی برسید
هر که بر بوی گل و نالهٔ بلبل سحری
در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید
طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه
که به دستش ز سر خار جفایی برسید
پی همراهی این قافله بودم عمری
تا به گوش دلم آواز درایی برسید
قصهٔ مور پریشان به سلیمان گفتند
اثر نعمت سلطان به گدایی برسید
آفتابی ز سر منظره بنمود جمال
ذرهای در هوس او به هوایی برسید
اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان
درد سر برد و به خاک کف پایی برسید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل میبرد از ما رخ و زلفش
بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید
ماییم به بار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون در آمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم اینجا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل میبرد از ما رخ و زلفش
بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید
ماییم به بار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون در آمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم اینجا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر که از برگ و از نوا گوید
مشنو: کز زبان ما گوید
بندهٔ خانهزاد باید جست
کو ترا سر این سرا گوید
آنکه از کوی آشنایی نیست
کی سخنهای آشنا گوید؟
چو مقامیست هر کسی را خاص
از مقامی که هست وا گوید
دم ز چرخ فلک زند خورشید
ذره از خاک و از هوا گوید
مرد را در سلوک مرقاتیست
راز بر حسب ارتقا گوید
آنچه در خرقه گفته بود آن پیر
طفل باشد که در قبا گوید
سخن از نیک میرود، بنویس
بچه پرسی که از کجا گوید؟
چه غم از جبرییل دارد دل؟
که ز پیغمبر و خدا گوید
تا تو باشی و او به وقت سخن
تو جدا گویی، او جدا گوید
این دویی از میان چو برخیزد
همه او گوید و سزا گوید
اوحدی پیش او چه داند گفت؟
رخ او را هم او ثنا گوید
مشنو: کز زبان ما گوید
بندهٔ خانهزاد باید جست
کو ترا سر این سرا گوید
آنکه از کوی آشنایی نیست
کی سخنهای آشنا گوید؟
چو مقامیست هر کسی را خاص
از مقامی که هست وا گوید
دم ز چرخ فلک زند خورشید
ذره از خاک و از هوا گوید
مرد را در سلوک مرقاتیست
راز بر حسب ارتقا گوید
آنچه در خرقه گفته بود آن پیر
طفل باشد که در قبا گوید
سخن از نیک میرود، بنویس
بچه پرسی که از کجا گوید؟
چه غم از جبرییل دارد دل؟
که ز پیغمبر و خدا گوید
تا تو باشی و او به وقت سخن
تو جدا گویی، او جدا گوید
این دویی از میان چو برخیزد
همه او گوید و سزا گوید
اوحدی پیش او چه داند گفت؟
رخ او را هم او ثنا گوید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر
شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
جامهٔ زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد
بادهٔ صافی بیار، جامهٔ صوفی ببر
ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن
ای بت عاشقنواز، غم چه خوری؟ باده خور
می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست
تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر
چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز
دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر
ای که میان بستهای باز به خونریز ما
چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟
بار تو من بردهام، بر دگری میخورد
رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر
روز و شبم بردرت، دیده به امید تو
از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر
در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک
زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر
باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد
مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر
شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
جامهٔ زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد
بادهٔ صافی بیار، جامهٔ صوفی ببر
ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن
ای بت عاشقنواز، غم چه خوری؟ باده خور
می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست
تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر
چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز
دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر
ای که میان بستهای باز به خونریز ما
چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟
بار تو من بردهام، بر دگری میخورد
رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر
روز و شبم بردرت، دیده به امید تو
از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر
در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک
زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر
باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد
مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای دل، بیا و در رخ آن حور مینگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور مینگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور مینگر
یاری که دل ز دیدن او تازه میشود
مستورگو: مباش، مستور مینگر
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بهمنشور مینگر
وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور مینگر
تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو
از گوشهای چو مردم محرور مینگر
همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و به ساطور مینگر
علت حجاب میشود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و به فغفور مینگر
نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور مینگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور مینگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور مینگر
یاری که دل ز دیدن او تازه میشود
مستورگو: مباش، مستور مینگر
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بهمنشور مینگر
وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور مینگر
تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو
از گوشهای چو مردم محرور مینگر
همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و به ساطور مینگر
علت حجاب میشود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و به فغفور مینگر
نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور مینگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست به جایی که بود آب
و امروز ماتمست به جایی که بود سور
آن شب چه شد؟ که بیرخ لیلی نبود حی
و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور
خون جگر بریخت دل من به یاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟
زین پیش بود نفرتم از دور از زمان
دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور
جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور
ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بیحضور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست به جایی که بود آب
و امروز ماتمست به جایی که بود سور
آن شب چه شد؟ که بیرخ لیلی نبود حی
و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور
خون جگر بریخت دل من به یاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟
زین پیش بود نفرتم از دور از زمان
دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور
جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور
ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بیحضور