عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست؟ بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهی‌ست دو عالم برو نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشق است و عاشق است که باقی‌ست تا ابد
دل بر جزین منه که به جز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خاریار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست
نظاره گو مباش درین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسپ تن ملرز سبک تر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها دروست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را؟ درو نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او؟ نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشی‌ست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نه‌یی بی‌خور خر کی زی‌یی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اگر مر تو را صلح آهنگ نیست
مرا با تو ای جان سر جنگ نیست
تو در جنگ آیی روم من به صلح
خدای جهان را جهان تنگ نیست
جهانی‌ست جنگ و جهانی‌ست صلح
جهان معانی به فرسنگ نیست
هم آب و هم آتش برادر بدند
ببین اصل هر دو به جز سنگ نیست
که بی‌این دو عالم ندارد نظام
اگر روم خوب است بی‌زنگ نیست
مرا عقل صد بار پیغام داد
خمش کن که فخر است آن ننگ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود؟
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود؟
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود؟
لذت بی‌کرانه‌یی‌ست عشق شده‌ست نام او
قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود
ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد
دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد
که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد؟
ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام می‌گردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد
ازین جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‌گردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد
گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‌گردد
بده زان بادهٔ خوش بو مپرسش مستحقی تو؟
ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد
نهان ار ره‌زنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد؟
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد
دلم پر است و آن اولی که هم تو گویی ای مولیٰ
حدیث خفته‌یی چبود که بر احلام می‌گردد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
با تلخی معزولی میری بنمی‌ارزد
یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد
خربندگی و آن گه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خستهٔ افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زان که سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همی در بر نگنجد
ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد
بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد
هم از جمله‌ی سیه رویی‌ست آن نیز
که پیش رومی‌یی زنجی بزنجد
قراضه کیست پیش شمس تبریز؟
که گنج زر بیارد یا بگنجد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
کسی کز غمزه‌یی صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس که خندد؟
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا می‌جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد؟
چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد؟
تو عهدی کرده‌یی چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
نگارا مردگان از جان چه دانند؟
کلاغان قدر تابستان چه دانند؟
بر بیگانگان تا چند باشی؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند؟
بپوشان قد خوبت را ازیشان
که کوران سرو در بستان چه دانند؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند؟
بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند؟
بهل ویرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند؟
یکی مشتی ازین بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
اهل دینار کجا امت دیدار کجا
گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
جانا بیار باده که ایام می‌رود
تلخی غم به لذت آن جام می‌رود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود
گر بر سرت گل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود
آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد
وان خام را بپز که سخن خام می‌رود
زان باده داده‌یی تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود
والله که ذره نیز از آن جام بی‌خود است
از کرم مست گشته به اکرام می‌رود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام می‌رود
سوی کشنده آید کشته چنان که زود
خون از بدن به شیشه حجام می‌رود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام می‌رود
تا مست نیست از همه لنگان سپس تر است
در بی‌خودی به کعبه به یک گام می‌رود
تا باخود است راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که می‌دهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده می‌خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانه‌ها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندرو صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بی‌غبار کند
زانتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بی‌قرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بی‌کنار است فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزاست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مست است دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولی‌ست
این بی‌خبری‌‌ست اصل اخبار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار؟
ما را چو لطف روی تو‌ بی‌خویشتن کند
ما را ز روی لطف تو‌ بی‌خویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار
هرک از تو می‌گریزد با دیگری خوش است
وانک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار
وان کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دل است پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو
خوش می‌خوری ز دست یکی دیو سنگ سار
صد جام درکشی ز کف دیو آن گهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شده‌یی دست از آن بدار
گر زان که جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌‌های تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر