عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دل به امید وصل تو باد به دست میرود
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
از می عشق جان ما یافت ز دور شمهای
زیر زمین به بوی آن با دل مست میرود
از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
در ره تو رونده را در قدم نخستمین
نیست به نیست میفتد هست به هست میرود
بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان
گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت میرود
گم شدهای فرید تو بازکش این زمان عنان
کافر چرخ ازین سخن سر زده پست میرود
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
از می عشق جان ما یافت ز دور شمهای
زیر زمین به بوی آن با دل مست میرود
از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
در ره تو رونده را در قدم نخستمین
نیست به نیست میفتد هست به هست میرود
بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان
گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت میرود
گم شدهای فرید تو بازکش این زمان عنان
کافر چرخ ازین سخن سر زده پست میرود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
بیشتر عمر چنان بودهام
کز نظر خویش نهان بودهام
گه به مناجات به سر گشتهام
گه به خرابات دوان بودهام
گاه ز جان سود بسی کردهام
گاه ز تن عین زیان بودهام
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بودهام
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بودهام
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بودهام
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوختهجان بودهام
گرچه سبکدل شدهام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بودهام
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بودهام
گرچه ز هر نوع سخن گفتهام
کوردلی گنگ زبان بودهام
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بودهام
هیچ نمیدانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بودهام
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بودهام
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشکفشان بودهام
کز نظر خویش نهان بودهام
گه به مناجات به سر گشتهام
گه به خرابات دوان بودهام
گاه ز جان سود بسی کردهام
گاه ز تن عین زیان بودهام
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بودهام
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بودهام
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بودهام
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوختهجان بودهام
گرچه سبکدل شدهام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بودهام
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بودهام
گرچه ز هر نوع سخن گفتهام
کوردلی گنگ زبان بودهام
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بودهام
هیچ نمیدانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بودهام
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بودهام
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشکفشان بودهام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
از عشق تو من به دیر بنشستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم
چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم
گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم
دستآویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم
چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم
زان می که به جرعهای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم
در سینه دریچهای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همهام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم
چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم
گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم
دستآویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم
چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم
زان می که به جرعهای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم
در سینه دریچهای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همهام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشهای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه میپرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانیام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دی در صف اوباش زمانی بنشستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس
از دلق برون آمدم از زرق برستم
از صومعه با میکده افتاد مرا کار
میدادم و میخوردم و بی می ننشستم
چون صومعه و میکده را اصل یکی بود
تسبیح بیفکندم و زنار ببستم
در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم
معذور بدار ار غلطی رفت که مستم
سرمست چنانم که سر از پای ندانم
از باده که خوردم خبرم نیست که هستم
یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو
عیبم نکنی باز اگر باده پرستم
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم
عطار درین راه قدم زن چه زنی دم
تا چند زنی لاف که من مست الستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس
از دلق برون آمدم از زرق برستم
از صومعه با میکده افتاد مرا کار
میدادم و میخوردم و بی می ننشستم
چون صومعه و میکده را اصل یکی بود
تسبیح بیفکندم و زنار ببستم
در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم
معذور بدار ار غلطی رفت که مستم
سرمست چنانم که سر از پای ندانم
از باده که خوردم خبرم نیست که هستم
یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو
عیبم نکنی باز اگر باده پرستم
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم
عطار درین راه قدم زن چه زنی دم
تا چند زنی لاف که من مست الستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دریغا کانچه جستم آن ندیدم
نجات تن خلاص جان ندیدم
دلم میسوزد از درد و چه سازم
که درد خویش را درمان ندیدم
به کار افتادگی خویش هرگز
ندیدم هیچ سرگردان ندیدم
بگردیدم چو گردون گرد عالم
چو خود واله چو خود حیران ندیدم
شدم چون گوی سرگردان که خود را
حریفی درد در میدان ندیدم
درین حیرت ندارم صبر و غم اینت
که گشتن خویش را قربان ندیدم
درین وادی بسی از پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری ولیکن
سر یک مویی از انسان ندیدم
چو راهی بی نهایت مینماید
سر و بن یافتن امکان ندیدم
چو شمعی خویش را در آتش و دود
اگر دیدم به جز گریان ندیدم
گزیرم نیست از خوناب دیده
که من هرگز چنین طوفان ندیدم
ز عالم شربتی بی خون نخوردم
ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم
ندیدم در جهان یک ذره شادی
که تا اندوه صد چندان ندیدم
چه گر خورشید عمرم بود تاوان
چو بر من تافت جز تاوان ندیدم
حکایت چون کنم از ملک یوسف
که من جز چاه و جز زندان ندیدم
خطا گفتم بسی دیدم نکویی
ولی خود را سزای آن ندیدم
کمال دیگران بر خود چه بندم
که من در خویش جز نقصان ندیدم
صدف را آن بود بهتر که گوید
که من در عمر خود باران ندیدم
فقیری بایدم همدرد و همدم
که میگوید که من سلطان ندیدم
تو ای عطار چون اینجا رسیدی
سخن گفتن تورا سامان ندیدم
نجات تن خلاص جان ندیدم
دلم میسوزد از درد و چه سازم
که درد خویش را درمان ندیدم
به کار افتادگی خویش هرگز
ندیدم هیچ سرگردان ندیدم
بگردیدم چو گردون گرد عالم
چو خود واله چو خود حیران ندیدم
شدم چون گوی سرگردان که خود را
حریفی درد در میدان ندیدم
درین حیرت ندارم صبر و غم اینت
که گشتن خویش را قربان ندیدم
درین وادی بسی از پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری ولیکن
سر یک مویی از انسان ندیدم
چو راهی بی نهایت مینماید
سر و بن یافتن امکان ندیدم
چو شمعی خویش را در آتش و دود
اگر دیدم به جز گریان ندیدم
گزیرم نیست از خوناب دیده
که من هرگز چنین طوفان ندیدم
ز عالم شربتی بی خون نخوردم
ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم
ندیدم در جهان یک ذره شادی
که تا اندوه صد چندان ندیدم
چه گر خورشید عمرم بود تاوان
چو بر من تافت جز تاوان ندیدم
حکایت چون کنم از ملک یوسف
که من جز چاه و جز زندان ندیدم
خطا گفتم بسی دیدم نکویی
ولی خود را سزای آن ندیدم
کمال دیگران بر خود چه بندم
که من در خویش جز نقصان ندیدم
صدف را آن بود بهتر که گوید
که من در عمر خود باران ندیدم
فقیری بایدم همدرد و همدم
که میگوید که من سلطان ندیدم
تو ای عطار چون اینجا رسیدی
سخن گفتن تورا سامان ندیدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
ما درد فروش هر خراباتیم
نه عشوه فروش هر کراماتیم
انگشتزنان کوی معشوقیم
وانگشتنمای اهل طاماتیم
حیلتگر و مهره دزد و اوباشیم
دردیکش و کمزن خراباتیم
در شیوهٔ کفر پیر و استادیم
در شیوهٔ دین خر خرافاتیم
گه مرد کلیسیای و ناقوسیم
گه صومعهدار عزی و لاتیم
گه معتکفان کوی لاهوتیم
گه مستمعان التحیاتیم
گه مست خراب دردی دردیم
گه مست شراب عالم الذاتیم
با عادت و رسم نیست ما را کار
ما کی ز مقام رسم و عاداتیم
ما را ز عبادت و ز مسجد چه
چه مرد مساجد و عباداتیم
با این همه مفسدی و زراقی
چه بابت قربت و مناجاتیم
برخاست ز ما حدیث ما و من
زیرا که نه مرد این مقاماتیم
در حالت بیخودی چو عطاریم
پروانهٔ شمع نور مشکاتیم
نه عشوه فروش هر کراماتیم
انگشتزنان کوی معشوقیم
وانگشتنمای اهل طاماتیم
حیلتگر و مهره دزد و اوباشیم
دردیکش و کمزن خراباتیم
در شیوهٔ کفر پیر و استادیم
در شیوهٔ دین خر خرافاتیم
گه مرد کلیسیای و ناقوسیم
گه صومعهدار عزی و لاتیم
گه معتکفان کوی لاهوتیم
گه مستمعان التحیاتیم
گه مست خراب دردی دردیم
گه مست شراب عالم الذاتیم
با عادت و رسم نیست ما را کار
ما کی ز مقام رسم و عاداتیم
ما را ز عبادت و ز مسجد چه
چه مرد مساجد و عباداتیم
با این همه مفسدی و زراقی
چه بابت قربت و مناجاتیم
برخاست ز ما حدیث ما و من
زیرا که نه مرد این مقاماتیم
در حالت بیخودی چو عطاریم
پروانهٔ شمع نور مشکاتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
ما چو بیماییم از ما ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا ماندهایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربستهایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه میجوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا ماندهایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربستهایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه میجوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
میچکد خون مینگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نهای
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
میچکد خون مینگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نهای
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زینست گرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد
جوهرت ز اول نبودست این چنین
با تو ناز و کبر کرد این کار کرد
زر ز معدن سرخ روی آید برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد
کی کند ناخوب را بیداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد
تو همه بادی و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد
لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا درین خاکست ما را آب خورد
ناز با ما کن که درباید همی
این نیاز گرم را آن ناز سرد
ور ثنا خواهی که باشد جفت تو
با سنایی چون سنایی باش فرد
در جهان امروز بردار برد اوست
باردی باشد بدو گفتن که برد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زینست گرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد
جوهرت ز اول نبودست این چنین
با تو ناز و کبر کرد این کار کرد
زر ز معدن سرخ روی آید برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد
کی کند ناخوب را بیداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد
تو همه بادی و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد
لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا درین خاکست ما را آب خورد
ناز با ما کن که درباید همی
این نیاز گرم را آن ناز سرد
ور ثنا خواهی که باشد جفت تو
با سنایی چون سنایی باش فرد
در جهان امروز بردار برد اوست
باردی باشد بدو گفتن که برد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
به صفت گر چه نقش بی جانم
به نگاری و عاشقی مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم
گه چو معشوق جفت صد جانم
به دور نگم چو روی و موی نگار
زان که هم کفرم و هم ایمانم
گر به شکلم نگه کنی اینم
ور به خطم نگه کنی آنم
گه چو بالای عاشقان کوژم
گه چو لبهای یار خندانم
گه خمیده چو قد عشاقم
گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم
تاج سرهای عاشقان زانم
به نگاری و عاشقی مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم
گه چو معشوق جفت صد جانم
به دور نگم چو روی و موی نگار
زان که هم کفرم و هم ایمانم
گر به شکلم نگه کنی اینم
ور به خطم نگه کنی آنم
گه چو بالای عاشقان کوژم
گه چو لبهای یار خندانم
گه خمیده چو قد عشاقم
گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم
تاج سرهای عاشقان زانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
کودکی داشتم خراباتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بوالخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شدهای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بوالخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شدهای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در نکوهش و ابراز نارضایی از خود
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمیشناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقهوار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمیگشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب میپوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بیگهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بیهنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بیبصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان میخرید و مینالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدرهام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریقترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمیکنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار میخلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوهگرم
به فضلهای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد میسپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمیشناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقهوار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمیگشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب میپوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بیگهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بیهنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بیبصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان میخرید و مینالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدرهام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریقترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمیکنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار میخلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوهگرم
به فضلهای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد میسپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۰
ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست
ذرهای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست
تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمدست
ذرهای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست
تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۵
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند
وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم میچکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند
وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم میچکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند