عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۲
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی
همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
سعدالدین وراوینی : باب نهم
شرح آیینِ خسروانِ پارس
ایرا گفت : شنیدم که صاحب اقبالی بود از خسروانِ پارس که خصایصِ عدل و احسان بروفورِ دین و عقلِ او برهانی واضح بود، پادشاهی پیشبین و نکو آیین و نیکاندیش و دادگستر و دانشپرور. یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصنافِ خلق را از اوساط و اطرافِ مملکت شهری و لشکری، خواص و عوامّ، عالم و جاهل، مذکور و خامل صالح و طالح، دور و نزدیک، جمله در صحرائی بیک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدّر کردند و همه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ صف در صف بنشاندند و هرچ مشتهایِ طبع و منتهایِ آرزو بود ، از الوان اباها بساختند و چندان اطعمهٔ خوش مذاق و اشربهٔ خوشگوار ترتیب و ترکیب کردند و در ظروف لطیف و اوانیِ نظیف پیش آوردند که اکواب و اباریقِ شرابخانهٔ خلد را از آن رشگ آمد؛ چندان بساط بر بسطا و سماط در سماط بگستردند که زلالیِّ مفروش و زرابیِّ مبثوث را از صحن و صفّهٔ مهامانسرایِ فردوس بر آن حد افزود. خوانی که گوشِ شنوندگان مثلِ آن نشنیده بود و چشمِ بینندگان نظیرِ آن ندیده، بنهادند و از اهلِ دیوان طایفهٔ گماشتگانِ ملک و دولت از بهر عرضِ مظالم خلق زیرِ خوان بنشستند تا جزایِ عمل هر یک بر اندازهٔ رسوم و حدود شرع میدادند و بر قانونِ عرف با هر یک خطایی بسزا میکردند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت جمله دیدهٔ بصیرت بگشائید و هر یک از اهلِ خوان و حاضرانِ دیوان در مرتبهٔ فرودست خویش نگرید و درجهٔ ادنی ببینید و نظر بر اعلی منهید تا هرک دیگری را درون مرتبهٔ خویش بیند، بر آنچ دارد ، خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد تا جملهٔ خلایق از صدرِنشینانِ محفل تا پایانِ پای ماچان همه در حال یکدیگر نگاه کردند و همه بچشم اعتبار علّوِ درجهٔ خویش و نزولِ منزلت دیگران مطالعه کردند تا بآخرین صفّ که موضعِ اهلِ ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرک در معرضِ عتابی و مجرّدِ خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوارِ زجر و تعزیر آمد و او در حالِ آن کس که بمثله و امثالِ آن نکال و عقوبت گرفتار بود و آنک بچنین عقوبتی گرفتار شد ، حالِ کسانی میدیدند، عَوذاً بِاللهِ که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواعِ سیاستها بر ایشان میراندند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
امید راحت از عالم ندارم
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - وله ایضا
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق کسی بود که کشد بار بار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
آن نوبهار را هوس جویبار خویش
از عاشقان مرادش اگر بی مرادی است
ما را رضای یار به از اختیار خویش
چشمش به تیر غمزه چو می بفکنده شکار
بی التفات می گذرد بر شکار خویش
در بند زلف یار بود جان من هنوز
روزی که زین دیار رود با دیار خویش
شب ها مخسب و روز میاسای ای همام
یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
امروز روزگار ریاضت کشیدن است
ضایع مکن چو بی خبران روزگار خویش
گر هستی مراد تو برخیزد از میان
یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
آن نوبهار را هوس جویبار خویش
از عاشقان مرادش اگر بی مرادی است
ما را رضای یار به از اختیار خویش
چشمش به تیر غمزه چو می بفکنده شکار
بی التفات می گذرد بر شکار خویش
در بند زلف یار بود جان من هنوز
روزی که زین دیار رود با دیار خویش
شب ها مخسب و روز میاسای ای همام
یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
امروز روزگار ریاضت کشیدن است
ضایع مکن چو بی خبران روزگار خویش
گر هستی مراد تو برخیزد از میان
یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۳
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۴ - فصل چهارم: در رضا
بدان که مرد چون صاحب یقین شد همیشه راضی باشد به قضا و متصوفه را هیچ صفت نیکوتر از رضا نیست در همه احوال. چنانکه بر هیچ اعتراض نکنند.پیوسته راضی باشند.
و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند، «رضی اللّه عنهم و رضوا عنه».
موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاءٍ تو مرا حاصل آید. خطاب آمد که یاموسینتوانی. موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاءٍ من در رضاءٍ تو بسته است، به قضاء من در همهٔ احوال. هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم، و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند، او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند.
و نیز گفت که رضا آن است که از حق تعالی بهشت نخواهد و از دوزخ نترسد، و نجات نخواهد. رضاآنگه حقیقت گردد که بلامتصل شود، و راضی رنجور نشود.
بزرگان گفتهاند که رضا پیش از نزول قضا عزم رضایت است. اما رضا بعد از قضا عین رضا است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت ترک اختیار در همه چیزها.
در جملهٔ رضا انواع است:
اولرضا به اسلام، چنانکه گفت: «و رضیت لکم الاسلام دیناً». و دیگر رضا به قصا، چنانکه در تورات آمده است که هر که به قضاءٍ راضی نشود حماقت او را هیچ درمان نیست.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است رضا به قضا آن است که بلا به نعمت انگارد.
و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همهٔ اوقات.
و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد.
و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابلهٔ اختیار او اختیاری نیاری، و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری.
ابن عطارا پرسیدند از رضا.گفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل، بیعلت در حق بندگان خود، و ترک اختیار خود در آن مقابلهٔ کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد، و هرچه بر وی میگذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند.
امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضیاللّه عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضیاللّه عنه‑میگوید، فقر نزدیک من دوستتر است از غنا، و یماری دوستتر است از صحت.
و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود، در مقابلهٔ اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد، نه در رنج و نه در راحت.
و این قدمگاه عزی عظیم دارد. کسی که اینجارسید جمال رضابدید، چنانکه حقیقتاو است. و هر که ازینجا باز ماند به نامی راضی شد. اما روی رضا ندیده است.
طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند. از آنکه تصوف ترک تکلف است، و آن ترک جز به مدد رضا نیاید. ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود، و جمال ایمانکسی بیند که به قضاءٍ خدای تعالی راضی شد، و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را میگرداند.
بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشتهام. اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید. در جمله هیچ اعتراض نکنم، از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است.
مشایخگفتهاند رضا بزرگترین درجهای است. هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند.
رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد؟ گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت.
شبلیپیش جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفت: «لاحول و لاقوة الا باللّه». جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است، و تنگدلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا.
ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد.
عباس بن المطلب‑رضیاللّه عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد.
عمر‑رضیاللّه عنه‑نامهای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضیاللّه عنه‑که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش، والاصبر کن.
و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند، «رضی اللّه عنهم و رضوا عنه».
موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاءٍ تو مرا حاصل آید. خطاب آمد که یاموسینتوانی. موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاءٍ من در رضاءٍ تو بسته است، به قضاء من در همهٔ احوال. هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم، و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند، او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند.
و نیز گفت که رضا آن است که از حق تعالی بهشت نخواهد و از دوزخ نترسد، و نجات نخواهد. رضاآنگه حقیقت گردد که بلامتصل شود، و راضی رنجور نشود.
بزرگان گفتهاند که رضا پیش از نزول قضا عزم رضایت است. اما رضا بعد از قضا عین رضا است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت ترک اختیار در همه چیزها.
در جملهٔ رضا انواع است:
اولرضا به اسلام، چنانکه گفت: «و رضیت لکم الاسلام دیناً». و دیگر رضا به قصا، چنانکه در تورات آمده است که هر که به قضاءٍ راضی نشود حماقت او را هیچ درمان نیست.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است رضا به قضا آن است که بلا به نعمت انگارد.
و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همهٔ اوقات.
و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد.
و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابلهٔ اختیار او اختیاری نیاری، و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری.
ابن عطارا پرسیدند از رضا.گفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل، بیعلت در حق بندگان خود، و ترک اختیار خود در آن مقابلهٔ کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد، و هرچه بر وی میگذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند.
امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضیاللّه عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضیاللّه عنه‑میگوید، فقر نزدیک من دوستتر است از غنا، و یماری دوستتر است از صحت.
و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود، در مقابلهٔ اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد، نه در رنج و نه در راحت.
و این قدمگاه عزی عظیم دارد. کسی که اینجارسید جمال رضابدید، چنانکه حقیقتاو است. و هر که ازینجا باز ماند به نامی راضی شد. اما روی رضا ندیده است.
طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند. از آنکه تصوف ترک تکلف است، و آن ترک جز به مدد رضا نیاید. ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود، و جمال ایمانکسی بیند که به قضاءٍ خدای تعالی راضی شد، و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را میگرداند.
بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشتهام. اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید. در جمله هیچ اعتراض نکنم، از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است.
مشایخگفتهاند رضا بزرگترین درجهای است. هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند.
رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد؟ گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت.
شبلیپیش جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفت: «لاحول و لاقوة الا باللّه». جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است، و تنگدلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا.
ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد.
عباس بن المطلب‑رضیاللّه عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد.
عمر‑رضیاللّه عنه‑نامهای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضیاللّه عنه‑که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش، والاصبر کن.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٨
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شود ان دردسرست
از بدو نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شود ان دردسرست
از بدو نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٣
عمر تا کی چنین بریم سر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
ز آن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گر چه روزی درین بار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هرچه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
بر شکستیم و کرده قطع نظر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
ز آن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گر چه روزی درین بار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هرچه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
بر شکستیم و کرده قطع نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩١
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی علم حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بسکه بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
از جفای چرخ چوکانی دل آزرده را
بر سر میدان غم چون گوی گردان داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته ایمن ز آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدو
ظن مبر کانحال ماضی بد که من آن داشتم
داشتم در دل هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی علم حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بسکه بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
از جفای چرخ چوکانی دل آزرده را
بر سر میدان غم چون گوی گردان داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته ایمن ز آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدو
ظن مبر کانحال ماضی بد که من آن داشتم
داشتم در دل هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۴
هر کرا با خویشتن حالی بود
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۷
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم