عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
به علی رغم عدو باز زدم جامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
عاشقان از بیش و کم آسوده اند
از وجود و از عدم آسوده اند
همدم جامند و با ساقی حریف
عارفانه دم به دم آسوده اند
سرخوشند و شادمان می می خورند
خرمند و هم ز غم آسوده اند
لطف ساقی می به رندان می دهند
این کریمان از کرم آسوده اند
بت پرستان در خرابات مغان
عاشقانه از صنم آسوده اند
لب نهاده بر لب جام مدام
از شراب جام جم آسوده اند
پادشاهان سیم بر هم می نهند
این گدایان از درم آسوده اند
غسل کرده در محیط عشق او
از حدوث و در قدم آسوده اند
در نعیم جاودان با سیدند
منعمانه از نعم آسوده اند
از وجود و از عدم آسوده اند
همدم جامند و با ساقی حریف
عارفانه دم به دم آسوده اند
سرخوشند و شادمان می می خورند
خرمند و هم ز غم آسوده اند
لطف ساقی می به رندان می دهند
این کریمان از کرم آسوده اند
بت پرستان در خرابات مغان
عاشقانه از صنم آسوده اند
لب نهاده بر لب جام مدام
از شراب جام جم آسوده اند
پادشاهان سیم بر هم می نهند
این گدایان از درم آسوده اند
غسل کرده در محیط عشق او
از حدوث و در قدم آسوده اند
در نعیم جاودان با سیدند
منعمانه از نعم آسوده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
مدام همدم جام شراب باشد رند
همیشه عاشق و مست وخراب باشد رند
حجاب زاهد بیچاره عجب طاعت اوست
ولی به مذهب ما بی حساب باشد رند
چو رند جام می بی حساب می نوشد
به نزد عقل کجا بی حساب باشد رند
لبش بر آب حیات و نهاده بر لب ما
مگر چو جام حباب پر آب باشد رند
به هر طریق که یابد رفیق راه رود
نماندهٔ سر آب و سراب باشد رند
به هیچ چیز نباشد مقید آن مطلق
کجا مقید علم و کتاب باشد رند
طریق رندی سید ز نعمت الله جو
که بی خطا رود و در صواب باشد رند
همیشه عاشق و مست وخراب باشد رند
حجاب زاهد بیچاره عجب طاعت اوست
ولی به مذهب ما بی حساب باشد رند
چو رند جام می بی حساب می نوشد
به نزد عقل کجا بی حساب باشد رند
لبش بر آب حیات و نهاده بر لب ما
مگر چو جام حباب پر آب باشد رند
به هر طریق که یابد رفیق راه رود
نماندهٔ سر آب و سراب باشد رند
به هیچ چیز نباشد مقید آن مطلق
کجا مقید علم و کتاب باشد رند
طریق رندی سید ز نعمت الله جو
که بی خطا رود و در صواب باشد رند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
در گوشهٔ میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
مو نمی گنجد میان ما و یار
عشق در جانست و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند و درد خوار
عشق در جانست و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند و درد خوار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
من سودازده با عشق درافتادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
عاشق و مست و رندم و جانباز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف میخواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندهٔ ماست
اوست محمود و نعمةالله ایاز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف میخواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندهٔ ماست
اوست محمود و نعمةالله ایاز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
در خرابات مغان مست و خراب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
خوش در میخانهای بگشادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
توبه از می کجا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
مستیم و خرابیم و گرفتار فلانیم
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
ایمان به جز از کفر سر زلف نداریم
جز معرفت عشق دگر علم ندانیم
ما پیر خرابات جهانیم و لیکن
در عاشقی و باده خوری رند خرابیم
گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم
گو فاش بگویند که بر خود نگرانیم
ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم
ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم
بی عقل توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند
هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
ایمان به جز از کفر سر زلف نداریم
جز معرفت عشق دگر علم ندانیم
ما پیر خرابات جهانیم و لیکن
در عاشقی و باده خوری رند خرابیم
گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم
گو فاش بگویند که بر خود نگرانیم
ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم
ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم
بی عقل توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند
هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
قدمی نه به خلوت یاران
یار اگر بایدت بیا یاران
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرهٔ باران
کار ما عاشقی بود دائم
بود این کار کار بیکاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خار پیش میخواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندهٔ سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
یار اگر بایدت بیا یاران
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرهٔ باران
کار ما عاشقی بود دائم
بود این کار کار بیکاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خار پیش میخواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندهٔ سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه
رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست
چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه
مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم
به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه
در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را
خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه
بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است
حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه
رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست
چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه
مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم
به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه
در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را
خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه
بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است
حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه