عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟
هر چه بر افلاک روحانی‌ست از بهر شرف
می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده‌ی کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟
همچو دریایی‌ست تبریز از جواهر وز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن
وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مردهٔ پوسیده را
مهر دهد سینهٔ بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کلهٔ دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچه نباشد دل فرزانه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربدهٔ استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بی‌خودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصهٔ شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصهٔ آن چشم که یارد گزارد؟
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجهٔ علیانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
طالما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجیٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ‌ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مست‌تر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جان است
زیرا که شاه خوبان امروز در میان است
حیران چرا نباشد؟ خندان چرا نباشد؟
شهری که در میانش آن صارم زمان است
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمان است
بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن است و صد چنان است
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امان است
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری؟
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبان است؟
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربان است
آن کو کشید دستت او آفریده استت
وان کو قرین جان شد او صاحب قران است
او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوف است
او خمر بی‌خمار است او سود بی‌زیان است
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوان است
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات‌ها را در باغ امتحان است
بی‌عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی؟
هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست
خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او
خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبان است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
شاه گشاده‌ست رو دیدهٔ شه بین کراست؟
بادهٔ گلگون شه بر گل و نسرین کراست؟
شاه درین دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین کراست؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی که زد؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین کراست؟
ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین کراست؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین کراست؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینهٔ صیاد کو؟ دیدهٔ شاهین کراست؟
هین که براقان عشق در چمنش می‌چرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین کراست؟
سیم بر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهرهٔ زر لایق آن بر سیمین کراست؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین کراست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست؟
سزای آن که زید بی‌رخ تو زین بتر است
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارک است هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استاده‌ست
به آشنا نرهد چون که آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخ است رخی کو شهیت را مات است
چه خوش‌لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهٔ آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشتهٔ ثنای تو نیست؟
نظیر آن که نظامی به نظم می‌گوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت‌ بی‌مر و تنگ‌های شکر
که تعبیه‌ست ‌‌در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
که دام بلبل عقل است در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کزان گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دل‌هاست
که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بس است خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر تواند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت؟
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت ار جا بدی به بستانت
چو سوخت زاتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاه هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم که باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
ای مبارک ز تو صبوح و صباح
وی مظفر فر از تو قلب و جناح
ای شراب طهور از کف حور
بر حریفان مجلس تو مباح
ای گشاده هزار در بر ما
وی بداده به دست ما مفتاح
وانمودی هر آنچه می‌گویند
موذنان صبح فالق الاصباح
هرچه دادی عوض نمی‌خواهی
گر چه گفتند السماح رباح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چون که جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم چون که غمت پرک زند
بار خدا تو حکم کن تا به ابد همین کند
چون که ستارهٔ دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطف‌ها از تو برین زمین کند
باده به دست ساقی‌ات گرد جهان همی‌رود
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند
گرچه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ ازین ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زان که مرا به هر نفس لطف تو هم‌نشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آن که حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر می‌فشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگه دار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟
که دل‌ها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون داده‌یی می
که می مر مرد را بی‌کار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی ترسی که عقل انکار دارد؟
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیم است
و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پردهٔ عشاق را از دل به رونق می‌زند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق می‌زند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان؟
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند
منکر است و رو سیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بقبق می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
زاول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحر است
تا دل سنگ ازو لعل بدخشان باشد
ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی
تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد
بندهٔ عشق تو در عشق کجا سرد شود؟
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
تو رضای دل او جو اگرت دل باید
دل او چون طلبد آن که گران جان باشد؟
ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود
ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد
گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه
هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
گر عید وصل توست منم خود غلام عید
بهر تو است خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید؟
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر
خود کی شوند دل شدگان تو رام عید؟
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بی‌شبهه جام عید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید
دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید
چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک؟
هین ز لحد برجهید نصر موید رسید
طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید
بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیر است گفت ساقی بی‌خود رسید
عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودک است گو چه به ابجد رسید
خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر موبد رسید
ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید
باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید
رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوب‌تر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشته‌ست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم توست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر؟
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرون‌ست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد؟
به وقت درد بگوییم کی تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود؟
اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر کهم همه در آتش توام که دود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود
ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
روان مسافر دریا و عاقبت محمود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدار است
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
به گرد بام تو گردان کبوتران سلام
که بی‌پناه تو کس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافته‌ست هر مرغی
ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید؟
به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر
بدان که از طمع خام سوی دام پرید
تو آب کوثری و سوخته به تو آید
برویدش سپس سوز پر و بال جدید