عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکی مطرب‌‌‌ همی‌خواهم درین دم
که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غم گساری
ز‌‌ بی‌خویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده
ده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست
که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش
که ما را عزم ساقی شد مصمم
دهل زن گر نباشد عید عید است
جهان پرعید شد والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مرد درهم جز که درهم؟
مگر ساقی ببندابد دهانم
ازان جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین‌ها؟ شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زاده‌یی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسه‌‌‌های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت‌‌ بی‌گفتار بودیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده‌‌‌‌ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل‌‌ بی‌عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم
یاری که نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم
من دوش عجب چه خواب دیدم؟
کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که رو که پادشاهی
آری که خوش و خجسته بادم
بی ساقی و‌‌ بی‌شراب مستم
بی تخت و کلاه کیقبادم
در من ز کجا رسد گمان‌ها
سبحان الله کجا فتادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
روز شادی‌ست بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون درو دنگ شویم و همه یک‌رنگ شویم
همچنین رقص‌کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظارهٔ ایشان سوی گلزار شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
روز باران است و ما جو می‌کنیم
بر امید وصل دستی می‌زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا، ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
لولیکان توایم، دربگشا ای صنم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولی‌یی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران هم دل همچو باران
صلا گفتیم، فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
در آن باغ از بتان و بت پرستان
هزاران در هزاران در هزاران
همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران
به زیر هر درختی ماه رویی
زهی خوبان، زهی سیمین عذاران
یکی جوقی پیاده همچو سبزه
دگر جوقی چو شاخ گل سواران
نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهره‌‌‌ست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد، تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
گر تو را باور نیاید، سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبک بر بادهٔ روشن بزن
شاخ‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامه‌‌های سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان، سوزن بزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو‌ بی‌بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را‌ بی‌‌ز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را می‌گوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است‌‌ بی‌سوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
آمده‌یی بی‌گه، خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمه‌ی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه‌ی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمی‌‌‌‌اش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
ای شکران ای شکران کان شکر دارم ازو
پند پذیرنده نیم، شور و شرر دارم ازو
خانهٔ شادی‌‌ست دلم، غصه ندارم چه کنم؟
هر چه به عالم ترشی، دورم و بیزارم ازو
کی هلدم با خود؟ کی؟ می دهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی، بلبل گلزارم ازو
من خوش و تو نیم خوشی، جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می بکشی، زان که گرفتارم ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
ای زرویت تافته در هر زمانی نور نو
وی زنورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو، عقل ماند یا خرد
ساقی‌یی چون تو و هر دم بادهٔ منصور نو؟
که تواند شیشه‌‌یی را زآتشی برداشتن؟
یا می کهنه که داند ساختن زانگور نو؟
می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق
تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشه‌یی، که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه، هر شبان گه سور نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
هان، ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کزو زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطل‌های می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای می‌نگنجد از فخر جای تو
که می‌کند ز عشق چو فرهاد وقت تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
بنشسته به گوشه‌یی، دو سه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسی‌شان معانقه، نفسی‌شان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقی‌یی، که وفادار و باقی‌یی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آب‌ها، نرود جز به جوی ما
من سرمست می‌کشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نه‌یی که حریف قدح نه‌یی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بی‌عدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی‌ز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیده‌‌ست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
امروز بت خندان، می‌بخش کند خنده
عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه، ولیک این دم
می جوشد و می‌روید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
کان خندهٔ بی‌پایان، آورد مدد خنده
بربسته و بررسته، غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کندر سر هر مویت، درج است دو صد خنده
هر ذره که می‌پوید، بی‌خنده نمی‌روید
از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
خنده‌ی پدر و مادر، در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت، الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد، در خندهٔ جان بنگر
کان خندهٔ بی‌دندان در لب بنهد خنده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعه‌یی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگ‌ها را، بنواز چنگ‌ها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشسته‌اند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم‌‌ بی‌رنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری