عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
وی که به تلخی فقر، گنج روانی مرا
آنچه نبردهست وهم، عقل ندیدهست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز، مینگرم در بقا
کی بفریبد شها، دولت فانی مرا؟
نغمت آن کس که او، مژدهٔ تو آورد
گرچه به خوابی بود، به ز اغانی مرا
در رکعات نماز، هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران، رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری، سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال، عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهٔ کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان، روی نهم من به خاک
گویم ازینها همه، عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من، هست زمان وصال
زان که نگنجد درو، هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بیتو چه کار آیدم، رنج اوانی مرا؟
بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او، ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست، پر شده جان و دلم
اوست اگرگفت نیست، ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح، جسم نکرد التفات
گرچه مجرد ز تن، گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش، لیک چو تبریز را
نام بری، بازگشت جمله جوانی مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسهی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را؟
چو موج پست شود، کوهها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای هم نشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیاش روح است
نگیرد و نکشد، ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جان بازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف، خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا؟
بجه بجه ز جهان، همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است، کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
ز سوز شوق دل من، همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دل است همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره، به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملی ست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
یار ما دلدار ما، عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
یوسف دیدار ما، رونق بازار ما
بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی، گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی، حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی، دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی، مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی، از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو، بردهیی دستار ما
پس جوابم داد او کز تو است این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا، کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زان که که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا، شمهیی ز اسرار ما
هر ستوری لاغری، کی کشاند بار ما؟
گفتمش از ما ببر، زحمت اخبار ما
بلبلی، مستی بکن، هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین، در دل چون غار ما
میننوشد هر میی، مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد، مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد، قالب مردار ما
رسته گردد زین قفص، طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود، مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی، در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم، خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم، گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم، نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم، نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید، زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو، کین بود گفتار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بگشا در، بیا، درآ، که مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پیام بیا
در پیاش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو، ز تنت میشود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علییی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی، دست درزن درین ابا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
گر بنخسبی شبی ای مه لقا
رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتمش بیا؟
رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما؟
روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان
جملهٔ شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم
هر که کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت، بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را؟
زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا؟
چون که بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا که سبو یا سقا
جملهٔ شب میرسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بینوا
ور نه پس مرگ، تو حسرت خوری
چون که شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
رو به تو بنماید گنج بقا
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز کند توتیا
امشب استیزه کن و سر منه
تا که ببینی ز سعادت عطا
جلوه گه جمله بتان در شبست
نشنود آن کس که بخفت الصلا
موسی عمران نه به شب دید نور
سوی درختی که بگفتمش بیا؟
رفت به شب بیش ز ده ساله راه
دید درختی همه غرق ضیا
نی که به شب احمد معراج رفت
برد براقیش به سوی سما؟
روز پی کسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا که نبیند تو را
خلق بخفتند ولی عاشقان
جملهٔ شب قصه کنان با خدا
گفت به داوود خدای کریم
هر که کند دعوی سودای ما
چون همه شب خفت، بود آن دروغ
خواب کجا آید مر عشق را؟
زان که بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تشنه نخسپید مگر اندکی
تشنه کجا خواب گران از کجا؟
چون که بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا که سبو یا سقا
جملهٔ شب میرسد از حق خطاب
خیز غنیمت شمر ای بینوا
ور نه پس مرگ، تو حسرت خوری
چون که شود جان تو از تن جدا
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
شمس حق مفخر تبریزیان
بستم لب را تو بیا برگشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که وی اش قبض کند
انما یومن اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چون که از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگراست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میام
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
افدی قمرا لاح علینا و تلالا
ما احسنه رب تبارک و تعالیٰ
قد حل بروحی فتضاعفت حیاة
و الیوم نأیٰ عنی عزا و جلالا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا
ان ابدلنی الصبوة طیفا و خیالا
لو قطعنی دهری لا زلت انادی
کی تخترق الحجب و یروین وصالا
لا مل من العشق و لو مر قرون
حاشاه ملالا بی حاشای ملالا
العاشق حوت و هوی العشق کبحر
هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا؟
ما احسنه رب تبارک و تعالیٰ
قد حل بروحی فتضاعفت حیاة
و الیوم نأیٰ عنی عزا و جلالا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا
ان ابدلنی الصبوة طیفا و خیالا
لو قطعنی دهری لا زلت انادی
کی تخترق الحجب و یروین وصالا
لا مل من العشق و لو مر قرون
حاشاه ملالا بی حاشای ملالا
العاشق حوت و هوی العشق کبحر
هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعة
طار فی جو الهویٰ و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتیٰ دریٰ
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی هویٰ من لیس فی الکونین بدر مثله
ان روحی فی الهویٰ من لا تریٰ امثالها
لم تمل روحی الیٰ مال الیٰ ان اعشقت
رامت الاموال کی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهویٰ تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یا لها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها
افلحت من بعد هلک ان اعوان الهویٰ
اعتنوا فی امرها ان خففوا احمالها
آه روحی من هویٰ صدر کبیر فائق
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییأس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربة صفیٰ لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضیٰ اذ تفکر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری درة
ان روحی اثقلت من درة قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حرة
اوقعتها فی ردیٰ لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوة و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره
شمس دین مالک اوفت لها آمالها
صادف المولیٰ بروحی وهی فی ذاک الردیٰ
من زمان اکرمته ما رأت اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهویٰ
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالیٰ
و من الخلف تعالیٰ فوفانا و وفینا
ملأ الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علیٰ ذاک بنینا
فرأینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالیهن نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبرة زینا
فرجعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاة و شهدنا و الینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مگو شب گشت و بیگه گشت، بشتاب
مرا در سایهات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشید است محراب
غلط گفتم، که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبزدولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب؟
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برونمان میکشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ و جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق فتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن، ختم کن، ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمیگنجد در القاب
مگو شب گشت و بیگه گشت، بشتاب
مرا در سایهات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشید است محراب
غلط گفتم، که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبزدولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب؟
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برونمان میکشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ و جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق فتاح ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن، ختم کن، ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمیگنجد در القاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
مخسب ای یار مهمان دار امشب
که تو روحی و ما بیمار امشب
برون کن خواب را از چشم اسرار
که تا پیدا شود اسرار امشب
اگر تو مشترییی گرد مه گرد
به گرد گنبد دوار امشب
شکار نشر طایر را به گردون
چو جان جعفری طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر (این) ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من با خالقم بر کار امشب
زهی کر و فر و اقبال بیدار
که حق بیدار و ما بیدار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
اگر بازار خالی شد تو بنگر
به راه کهکشان بازار امشب
شب ما روز آن استارگان است
که درتابید در دیدار امشب
اسد بر ثور برتازد به جمله
عطارد برنهد دستار امشب
زحل پنهان بکارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب
خمش کردم، زبان بستم، ولیکن
منم گویای بیگفتار امشب
که تو روحی و ما بیمار امشب
برون کن خواب را از چشم اسرار
که تا پیدا شود اسرار امشب
اگر تو مشترییی گرد مه گرد
به گرد گنبد دوار امشب
شکار نشر طایر را به گردون
چو جان جعفری طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر (این) ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من با خالقم بر کار امشب
زهی کر و فر و اقبال بیدار
که حق بیدار و ما بیدار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
اگر بازار خالی شد تو بنگر
به راه کهکشان بازار امشب
شب ما روز آن استارگان است
که درتابید در دیدار امشب
اسد بر ثور برتازد به جمله
عطارد برنهد دستار امشب
زحل پنهان بکارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب
خمش کردم، زبان بستم، ولیکن
منم گویای بیگفتار امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
رغبت به عاشقان کن، ای جان صد رغایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
بنشین میان مستان، اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب، وان محشر قیامت
گشتهست پیش حسنت، مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی، بر طیبین فشاندی
طیب تر از تو که بود، ای معدن اطایب؟
جان را ز توست هر دم، سلطانییی مسلم
این شکر از که گویم؟ از شاه یا ز صاحب؟
در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان، چون صوفیان مراقب
عشق تو چون درآمد، اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق، اندیشه صبح کاذب
ای عقل باش حیران، نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری، زان کس که نیست غایب؟
جان چیست؟ فقر و حاجت، جانبخش کیست جز تو؟
ای قبله حوایج، معشوقه مطالب
نک نقد شد قیامت، اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت، از جانب مغارب
درکش رمیدگان را، محنت رسیدگان را
زان جذبههای جانی، ای جذبه تو غالب
تا بیند این دو دیده، صبح خدا دمیده
دام طلب دریده، مطلوب گشته طالب
عشق و طلب چه باشد؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد؟ آیینه معایب
کو بلبل چمنها؟ تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها، یا دست هیچ کاتب
نز نقشهای صورت، نز صاف و نز کدورت
نز ماضی و نه حالی، نز زهد نز مراتب
عقلم برفت از جا، باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته، کس ناامید و خایب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر، قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم، هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست
کلی مراد حق تعالاست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر، قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم، هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست
کلی مراد حق تعالاست