عبارات مورد جستجو در ۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطهزنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
مسلسل زلف مشکین گرد آن رخسار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
کدام بت شده رهزن دل چو سنگ ترا
که آفتاب محبت، شکسته رنگ ترا
شد از عتاب تو افزون، امیدواری غیر
زبس که مصلحت آمیز دید جنگ ترا
درآمدی و ندارم چو باد گستاخی
که همچو گل بگشایم قبای تنگ ترا
ز ننگ غیر، دلم جان سپرد و نام نبرد
زبس ملاحظه می کرد نام و ننگ ترا
کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا
دلم ز زخم تو آسوده است و می نالم
که غیر پی نبرد لذت خدنگ ترا
ز بس که میلی امیدوار، ساده دل است
خیال مهر و وفا کرده ریو ورنگ ترا
که آفتاب محبت، شکسته رنگ ترا
شد از عتاب تو افزون، امیدواری غیر
زبس که مصلحت آمیز دید جنگ ترا
درآمدی و ندارم چو باد گستاخی
که همچو گل بگشایم قبای تنگ ترا
ز ننگ غیر، دلم جان سپرد و نام نبرد
زبس ملاحظه می کرد نام و ننگ ترا
کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا
دلم ز زخم تو آسوده است و می نالم
که غیر پی نبرد لذت خدنگ ترا
ز بس که میلی امیدوار، ساده دل است
خیال مهر و وفا کرده ریو ورنگ ترا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آنکه از پرسش یار است حجابآلوده
گوید از قهر سخنهای عتابآلوده
میرود تند و خبر میدهد از وعده غیر
هر طرف دیدن و رفتار شتابآلوده
بهر خاطر خوشی دشمن و خرسندی من
در سوالم کند اعراض جوابآلوده
دوش در بزم که بیدار نشستی، که کنون
نیمروز است و بود چشم تو خوابآلوده
دید سویم به غضب یار و ز بس نومیدم
داد خرسندیام آن لطف عتابآلوده
تا به کی بینم و نادیده کنم چون میلی
کآیی از صحبت اغیار، شرابآلوده
گوید از قهر سخنهای عتابآلوده
میرود تند و خبر میدهد از وعده غیر
هر طرف دیدن و رفتار شتابآلوده
بهر خاطر خوشی دشمن و خرسندی من
در سوالم کند اعراض جوابآلوده
دوش در بزم که بیدار نشستی، که کنون
نیمروز است و بود چشم تو خوابآلوده
دید سویم به غضب یار و ز بس نومیدم
داد خرسندیام آن لطف عتابآلوده
تا به کی بینم و نادیده کنم چون میلی
کآیی از صحبت اغیار، شرابآلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
کاروان رفته و تنها من بیدل مانده
بیخداوند سگی در ته منزل مانده
یار آهنگ سفر کرده و نالاننالان
دل چاکم چو جرس در پی محمل مانده
گر به دنباله محمل نروم، معذورم
که مرا پای ز سیل مژه در گل مانده
نعل با نعل نپیوسته مرا سر تا پای
که مرا عشق تو در قید سلاسل مانده
میلی آن شه که تغافل به گدایان نزند
بخت بد بین که ز احوال تو غافل مانده
بیخداوند سگی در ته منزل مانده
یار آهنگ سفر کرده و نالاننالان
دل چاکم چو جرس در پی محمل مانده
گر به دنباله محمل نروم، معذورم
که مرا پای ز سیل مژه در گل مانده
نعل با نعل نپیوسته مرا سر تا پای
که مرا عشق تو در قید سلاسل مانده
میلی آن شه که تغافل به گدایان نزند
بخت بد بین که ز احوال تو غافل مانده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶