عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین، ندیدستم
ز افسون‌هاش مجنونم، ز افسان هاش سرمستم
بتان بس دیده‌‌‌‌‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم، کنون در خویش درج استم
همه شب از پریشانی، چنان بودم که می‌دانی
ولیک این دم زحیرانی کریما از دگر دستم
از این حالت که دل دارد، بگیر و برجهان او را
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
دلا مشتاق دیدارم، غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم، من اینک رخت بربستم
تویی قبله‌‌ی همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم، به هر وادی که من هستم
مرا جانی درین قالب، و آن گه جز توام مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم، سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم، بریده باد این دستم
به هر جا که روم‌ بی‌تو، یکی حرفیم‌ بی‌معنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هی‌‌‌‌‌ام چو من شینم، چرا گم کرده‌ام هش را؟
که هش ترکیب می‌خواهد، من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد، ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی، ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل، من‌ بی‌دل درین پستم
زهی لطف خیال او، که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد، وضوی توبه بشکستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
اگر سرمست اگر مخمور باشم
مهل کز مجلس تو دور باشم
رخم از قبله جان نور گیرد
چو با یاد تو اندر گور باشم
قرارم کی بود خود در تک گور
چو بر دمگاه نفخ صور باشم؟
صد افسنتین و داروهای نافع
تویی جان را چو من رنجور باشم
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح تا منصور باشم
تویی روز و منم استاره روز
عجب نبود اگر مشهور باشم
به من شادند جمله‌ی روزجویان
چو پیش آهنگ چون تو نور باشم
مرا مخمور می‌داری نه از بخل
ولی تا ساکن و مستور باشم
بدان مستور می‌داری چو حوتم
که تا از عقربت مهجور باشم
چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه؟
چو غرق شهد چون زنبور باشم
خمش کردم ولیکن عشق خواهد
که پیش زخمه‌‌‌‌اش طنبور باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بی‌شرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم‌‌ بی‌امانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
یک بوسه بده که اندرین راه
من باج عقیق می‌ستانم
بسیار شب است کندرین دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
هم خانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
در فروبند که ما عاشق این انجمنیم
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم
نقل و باده چه کم آید چو درین بزم دریم؟
سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم؟
بادهٔ تو به کف و باد تو اندر سر ماست
فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم
چو تویی مشعلهٔ ما ز تو شمع فلکیم
چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز رسن­باز و حریف رسنیم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم
چون که بر بام فلک از پی ما خیمه زدند
ما ازین خرگله خرگاه چرا برنکنیم؟
همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره­زنانیم درین راه چو سیل
نه چو گردابهٔ گندیده به خود مرتهنیم
هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو
ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم
شمس تبریز که سرمایهٔ لعل است و عقیق
ما ازو لعل بدخشان و عقیق یمنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
من اگر مستم اگر هشیارم
بندهٔ چشم خوش آن یارم
بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندهٔ صورت آنم که ازو
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینه‌‌یی می‌بینم
چشم ازین آینه چون بردارم؟
دم فروبسته‌‌‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا عللا بر نارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود
هرچه پروانه بود بسپارم
گفتمش هرچه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم، وین عجب است
کندرین دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده، قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
کین جهان را به عدم انگارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
آوازهٔ جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش، در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف، گر دست‌ها بریدند
دستی به جان ما بر، بنگر چه‌ها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
مانندهٔ ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم، از خویش می‌رمیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
به گرد تو چو نگردم، به گرد خود گردم
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
چو نیم‌مست من از خواب برجهم به صبوح
به گرد ساقی خود، طالب مدد گردم
به گرد لقمهٔ معدود خلق گردانند
به گرد خالق و بر نقد‌ بی‌عدد گردم
قوام عالم محدود، چون ز‌ بی‌حدی‌ست
مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم
کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد
روا نداشت که من بستهٔ لحد گردم
لحد چه باشد؟ در آسمان نگنجد جان
ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم
اگر چه آینهٔ روشنم، ز بیم غبار
روا بود که دو سه روز بر نمد گردم
اگر گلی بده‌ام، زین بهار باغ شوم
وگر یکی بده‌ام، زین وصال صد گردم
میان صورت‌ها این حسد بود ناچار
ولی چو آینه گشتم، بر حسد گردم
من از طویلهٔ این حرف می‌روم به چرا
ستور بسته نیم، از چه بر وتد گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
خیز تا فتنه‌یی برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم
بر بساط نشاط بنشینیم
همه از پیش خویش برخیزیم
جز حریف ظریف نگزینیم
با کسان خسان نیامیزیم
غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم
ما گرفتار شادی و طربیم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم
گر ستیزه کند فلک با ما
بر مرادش رویم و نستیزیم
چون نداریم هیچ دست آویز
چند با هر کسی درآویزیم؟
عیش باقی‌ست شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب ازین کنار من
نور دو دیدۀ منی دور مشو ز چشم من
شعلۀ سینۀ منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیدۀ من سحاب تو
ذرۀ آفتاب تو این دل‌ بی‌قرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی‌ بی‌خمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او زدست من هر که کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زان که نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را؟
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جانسپار من
گفت ز من نه بارها دیده‌یی اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من؟
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من؟
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌یی
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می‌جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده است سر به سر آب و گل گران من
پیشترآ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گر چه که در یگانگی جان تو است جان من
در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم؟
فضل توام ندا زند کان من است آن من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون کمر بسته برین میان من
عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می‌کنی؟
گفت تو را نه بس بود نعمت‌ بی‌کران من؟
برگ نداشتم دلم می‌لرزید برگ وش
گفت مترس کآمدی در حرم امان من
در برت آنچنان کشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه‌یی مست ابد کنم تو را
تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من
روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان
نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان
سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشتزار من
زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان
بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل؟
بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان
از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان
تافتن شعاع تو در سر روزن دلی
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان
از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
در ره و منهج خدا هست خدای یار جان
گلبن روی غیبیان چون برسد به دیده‌یی
از گل سرخ پر شود‌ بی‌چمنی کنار جان
لاف زدم که هست او همدم و یار غار من
یار منی تو‌ بی‌گمان خیز بیا به غار جان
گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان
باغ که‌ بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او
جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان
دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من
مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من
در ره تو کمین خسم از ره دور می‌رسم
ای دل من به دست تو بشنو داستان من
گرد فلک‌ همی‌دوم پر و تهی‌ همی‌شوم
زان که قرار برده‌یی ای دل و جان ز جان من
گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را؟
گرد در تو می‌دوم ای در تو امان من
عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من
گه همه لعل می‌شوم گاه چو نعل می‌شوم
تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من
گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن؟
زان که سوی تو می‌رود این سخن روان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
ای جانک من چونی؟ یک بوسه به چند ای جان؟
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان
ای جانک خندانم من خوی تو می‌دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
من مرد خریدارم من میل شکر دارم
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
بر نام و نشان او رفتم به دکان او
گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان
هر چند که عیاری پرحیله و طراری
این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می‌کن آن زلف کمند ای جان
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای که دل بندان چون بوسه دهند ای جان
من بنده برین مفرش می‌سوزم من خوش خوش
می‌رقصم در آتش مانند سپند ای جان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری؟
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن
هم پرده من می‌در هم خون دلم می‌خور
آخر نه تویی با من؟ شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن
از معدن خویش ای جان بخرام درین میدان
رونق نبود زر را تا باشد درمعدن
با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی‌ بی‌دام و‌ بی‌خاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافت‌‌‌‌های عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان می‌برم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم؟ کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من؟ وان غم گسار با من
تلخی چرا کشم من؟ من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی، وان نوبهار با من
از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من
در بزم چون نیایم؟ ساقیم می‌کشاند
چون شهرها نگیرم؟ وان شهریار با من
در خم خسروانی، می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟
با چرخ اگر ستیزم، ور بشکنم، بریزم
عذرم چه حاجت آید؟ وان خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت، سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم، وان خوش کنار با من
ای ناطقه‌ی معربد، از گفت سیر گشتم
خاموش کن، وگرنی، صحبت مدار با من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز، زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را، پاره کنم مشک را
روی به دریا نهم، نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من؟
چند بسوزد فلک از تبش و آه من؟
چند بگوید دلم، وای دلم، وای دل
چند بگوید لبم راز شهنشاه من؟
رو سوی بحری کز و هر نفسی موج موج
آمد و اندر ربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
زاب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل، سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت، باک ندارم، خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم، بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب‌‌ بی‌گاه من
گفت کسی کین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید
چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
باز برآمد ز کوه، خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سورهٔ یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سورهٔ یاسین من
عقل همه عاقلان، خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من، ویسه و رامین من
در حسد افتاده‌ایم، دل به جفا داده‌ایم
جنگ که می‌افکند؟ یار سخن چین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم، کین تو و کین من
گوید کی عاشقان، رحم میارید هیچ
در کشش همدگر، از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که می‌نشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش
این بده است از ازل یاسهٔ پیشین من
کار من آن کت زنم، کار تو افغان گری
عید منم، طبل تو، سخرهٔ تکوین من
بندهٔ این زاری‌ام، عاشق بیماری‌ام
کو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه، جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروی، طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من، ای من من ننگ من
دیده شدی آن من، گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
به من نگر، به دو رخسار زعفرانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من
به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
که باد خاک قدم‌هاش این جوانی من
تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من
برین لبم چو از آن بخت بوسه‌یی برسید
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من
به گوش‌‌ها برسد حرف‌های ‌ظاهر من
به هیچ کس نرسد نعره‌های ‌جانی من
بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من
ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که‌‌ بی‌قرار شدستند این معانی من