عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم برو نبارد
باری دل من صبوح مست است
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویام که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد؟
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پردهٔ شب میدرید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
بادهها در جوش ازو و عقلها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو مینهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راهها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بستهها را میگشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامهی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
پردهٔ شب میدرید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
بادهها در جوش ازو و عقلها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو مینهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راهها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بستهها را میگشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامهی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
یوسف مصری همیشه شورش بازار باد
ساقیا از دست تو بس دستها از دست شد
مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
سرکشیم و سرخوشیم و یکدگر را میکشیم
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
یوسف مصری همیشه شورش بازار باد
ساقیا از دست تو بس دستها از دست شد
مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
سرکشیم و سرخوشیم و یکدگر را میکشیم
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
هست مستی که مرا جانب میخانه برد؟
جانب ساقی گلچهرهٔ دردانه برد؟
هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد؟
نعل آن است که بوسه گه او خاک بود
لعل آن است که سوی می و پیمانه برد
جان سپاریم بدان بادهٔ جان دست نهیم
پیشتر زان که خردمان سوی افسانه برد
شاخ شاخ است دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موی سر شانه برد
جانب ساقی گلچهرهٔ دردانه برد؟
هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد؟
نعل آن است که بوسه گه او خاک بود
لعل آن است که سوی می و پیمانه برد
جان سپاریم بدان بادهٔ جان دست نهیم
پیشتر زان که خردمان سوی افسانه برد
شاخ شاخ است دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موی سر شانه برد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقدههای روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بیزیر و بیزبر شو
بیخویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقدههای روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بیزیر و بیزبر شو
بیخویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که میخندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیالهیی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که میخندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیالهیی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
آمد ترش رویی دگر، یا زمهریر است او مگر؟
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار؟
بیار جام حیاتی که هم مزاج تواست
که مونس دل خستهست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعهیی از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جانها و روانها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهان است
شراب لعل بگردان و پردهیی مگذار
مرا چو مست کنی آن گهی تماشا کن
که شیرگیر چگونهست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار؟
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید زاتش کفار؟
هزار بارش کشتند و پیش تر میرفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار
ز عشق این می خاک است گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
چه ذوق دارند این چار اصل زامیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام میبرد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنان که اشتر سرمست در میان قطار
نه مستییی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستییی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آن که غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیات است و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دل است خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتهست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کاثار آن فروشمرم
شمارآن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس میبرد انوار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار؟
بیار جام حیاتی که هم مزاج تواست
که مونس دل خستهست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعهیی از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جانها و روانها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهان است
شراب لعل بگردان و پردهیی مگذار
مرا چو مست کنی آن گهی تماشا کن
که شیرگیر چگونهست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار؟
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید زاتش کفار؟
هزار بارش کشتند و پیش تر میرفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار
ز عشق این می خاک است گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
چه ذوق دارند این چار اصل زامیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام میبرد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنان که اشتر سرمست در میان قطار
نه مستییی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستییی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آن که غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیات است و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دل است خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتهست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کاثار آن فروشمرم
شمارآن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس میبرد انوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به بادهاش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستیاش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داریام به بهار
ز توست این شجره و خرقهاش تو دادهستی
که از شراب تو اشکوفه کردهاند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کردهستی
توام خراب کنی هم تو باشیام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به بادهاش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستیاش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داریام به بهار
ز توست این شجره و خرقهاش تو دادهستی
که از شراب تو اشکوفه کردهاند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کردهستی
توام خراب کنی هم تو باشیام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بندهٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازینها مگو کار تو است آن بکوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بندهٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازینها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
ما دو سه مست خلوتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
فریفت یار شکربار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟ آنچه بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
بیار باده لعلی، که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود، طایرست در تحقیق
همیدود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمیکنم تعمیق
کمال عشق در آمیزشست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟ آنچه بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
بیار باده لعلی، که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود، طایرست در تحقیق
همیدود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمیکنم تعمیق
کمال عشق در آمیزشست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان، بادهٔ بیدرد و دغل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبیست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهیست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبیست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهیست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او، شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نهیی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همیجستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نهیی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همیجستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
بستان قدح از دستم، ای مست که من مستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد، بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما، بیباد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم، بیسرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما، بیباد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم، بیسرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
مخمورم پرخواره، اندازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم