عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خه از کجات پرسم چونست روزگارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پریزاد
هرگز دل من مباد بیغم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پریزاد
هرگز دل من مباد بیغم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هرکس که ز حال من خبر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانهای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بیآنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان میترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانهای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بیآنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان میترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمیآرد
وز دل من نشان نمیآرد
سایه بر کار من نمیفکند
تا که کارم به جان نمیآرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمیآرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمیآرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمیآرد
عمر سرمایهایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمیآرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمیآرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمیآرد
وز دل من نشان نمیآرد
سایه بر کار من نمیفکند
تا که کارم به جان نمیآرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمیآرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمیآرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمیآرد
عمر سرمایهایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمیآرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمیآرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمیآرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ترا کز نیکوان یاری نباشد
مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را
وگر باشد مرا باری نباشد
ترا گر کار من دامن نگیرد
ز بخت من عجب کاری نباشد
گلی نشکفت باری این زمانم
اگر در زیر این خاری نباشد
مرا کاندر کیایی خود دلی نیست
ترا بر دل از آن باری نباشد
به بازاری که جان را نرخ خاکست
دلی را روز بازاری نباشد
دل ایمن دار و بردار انوری را
کزو بهتر وفاداری نباشد
گر از پیوند او فخریت نبود
چنین دانم که هم عاری نباشد
گران آنکس برآید بر تو کو را
چو مجدالدین خریداری نباشد
مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را
وگر باشد مرا باری نباشد
ترا گر کار من دامن نگیرد
ز بخت من عجب کاری نباشد
گلی نشکفت باری این زمانم
اگر در زیر این خاری نباشد
مرا کاندر کیایی خود دلی نیست
ترا بر دل از آن باری نباشد
به بازاری که جان را نرخ خاکست
دلی را روز بازاری نباشد
دل ایمن دار و بردار انوری را
کزو بهتر وفاداری نباشد
گر از پیوند او فخریت نبود
چنین دانم که هم عاری نباشد
گران آنکس برآید بر تو کو را
چو مجدالدین خریداری نباشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
مرا تاثیر عشقت بر دل آمد
همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی
مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم
برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم
مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم
ولیکن در وفا سنگیندل آمد
همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی
مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم
برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم
مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم
ولیکن در وفا سنگیندل آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد
آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد
در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد
جان بر در دل به درد میگوید
دستوری هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد
یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد
آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد
در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد
جان بر در دل به درد میگوید
دستوری هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد
یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
هرچ از وفا به جای من آن بیوفا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
یارم این بار، بار میندهد
بخت کارم قرار میندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار میندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار میندهد
بخت یاری نمیدهد نینی
این بهانه است یار میندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار میندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار میندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بیانتظار میندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار میندهد
هیچکس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار میندهد
بخت کارم قرار میندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار میندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار میندهد
بخت یاری نمیدهد نینی
این بهانه است یار میندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار میندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار میندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بیانتظار میندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار میندهد
هیچکس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار میندهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
من آن نیم که مرا بیتو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچگونه خبر
که حال من ز غمت بر چهسان تواند بود
چرا اگر به همه عمر نالهای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچگونه خبر
که حال من ز غمت بر چهسان تواند بود
چرا اگر به همه عمر نالهای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
وصلت به آب دیده میسر نمیشود
دستم به حیلههای دگر درنمیشود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمیشود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمیشود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمیشود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمیشود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمیشود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمیشود
دستم به حیلههای دگر درنمیشود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمیشود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمیشود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمیشود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمیشود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمیشود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمیشود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چون نیستی آنچنان که میباید
تن در دادم چنانکه میآید
گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمیباید
با این همه غم که از تو میبینم
گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار میزاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه میباید
زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست میخاید
تن در دادم چنانکه میآید
گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمیباید
با این همه غم که از تو میبینم
گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار میزاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه میباید
زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست میخاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم میبرآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید