عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۵
نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید
چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
سبکباری پر و بال است جویای سلامت را
که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را
به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود
نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم
که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب
مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید
چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
سبکباری پر و بال است جویای سلامت را
که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را
به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود
نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم
که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب
مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
اگر درد مرا زان بی مروت چاره می آید
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۰
روی آیینه دل تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۱
خنده چون کبک به آواز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۶
قطع امید ازان موی کمر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۶
از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۳
ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۶
ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۷
سری که در ره او بی کلاه می گردد
فلک سوار چو خورشید و ماه می گردد
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که دل ز باده گلگون سیاه می گردد
مبر ز قرب خسان آبروی خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه می گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه امید؟
مرا که نقش قدم سنگ راه می گردد
سیاه خیمه لیلی است پیش اهل جنون
دلی که سرمه ز برق نگاه می گردد
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه می گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پیش کریمان گناه می گردد
فلک سوار چو خورشید و ماه می گردد
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که دل ز باده گلگون سیاه می گردد
مبر ز قرب خسان آبروی خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه می گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه امید؟
مرا که نقش قدم سنگ راه می گردد
سیاه خیمه لیلی است پیش اهل جنون
دلی که سرمه ز برق نگاه می گردد
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه می گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پیش کریمان گناه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۳
مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۲
به گرد گریه من ابر درفشان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۸
نشاط زنده دلان پایدار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محوگردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشادآبله درخارزار می باشد
ز درد وداغ ندارندعاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهردربن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره عنبر بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محوگردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشادآبله درخارزار می باشد
ز درد وداغ ندارندعاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهردربن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره عنبر بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۵
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۸
به تیغ از سر بی مغز آرزو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خودبود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
و گرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گراز مهر دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسدبه گهر تا به خود فرو نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۵
سواد شب دل شب زنده دار می خواهد
زمین سوخته تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرومیوه واز بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شودقانع
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه بی غبار می خواهد
زمین سوخته تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرومیوه واز بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شودقانع
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه بی غبار می خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۴
شد چون هدف سر که درین خاکدان بلند
کز شش جهت نگشت صدای کمان بلند
افکند دور ناله ز آتش سپند را
زنهار چون سپند نسازی فغان بلند
همت بلند دار که آسیب کم رسد
آن را که چون عقاب بود آشیان بلند
زان پیشتر که کعبه شود بوسه گاه خلق
گلبانگ بوسه بود ازان آستان بلند
ابرو کشیده ومژه شوخ ونگه رسا
ناوک بلند ودست بلندوکمان بلند
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
لاف کرم نتیجه پستی همت است
از دست کوته است که باشد زبان بلند
امروز نیست داغ جنون پرده سوز عقل
پیوسته بود آتش این کاروان بلند
چون لاله داغدار شد پرده های گوش
هر جا شود ز خامه صائب فغان بلند
کز شش جهت نگشت صدای کمان بلند
افکند دور ناله ز آتش سپند را
زنهار چون سپند نسازی فغان بلند
همت بلند دار که آسیب کم رسد
آن را که چون عقاب بود آشیان بلند
زان پیشتر که کعبه شود بوسه گاه خلق
گلبانگ بوسه بود ازان آستان بلند
ابرو کشیده ومژه شوخ ونگه رسا
ناوک بلند ودست بلندوکمان بلند
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
لاف کرم نتیجه پستی همت است
از دست کوته است که باشد زبان بلند
امروز نیست داغ جنون پرده سوز عقل
پیوسته بود آتش این کاروان بلند
چون لاله داغدار شد پرده های گوش
هر جا شود ز خامه صائب فغان بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۹
حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند
دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند
خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه پشمینه بسازند
این قوم خودآرا که کنون برسردستند
وقت است نگین خوداز آیینه بسازند
گنجینه دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پراز خزف کینه بسازند
واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهرتو اگرمنبر صد زینه بسازند
امسال گلی برسربازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند
جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگرآیینه بسازند
صائب دل او صاف شداز ناله گرمم
از سنگ بودرسم که آیینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند
دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند
خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه پشمینه بسازند
این قوم خودآرا که کنون برسردستند
وقت است نگین خوداز آیینه بسازند
گنجینه دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پراز خزف کینه بسازند
واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهرتو اگرمنبر صد زینه بسازند
امسال گلی برسربازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند
جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگرآیینه بسازند
صائب دل او صاف شداز ناله گرمم
از سنگ بودرسم که آیینه بسازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۱
تامنزل من بادیه بیخبری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود