عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چمن شکفت و نسیمی ز هر گلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گلرویان شهر
محتسب هر چند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زین نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتیاق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خمیازه بست
طرح این مجلس برون ز اندازه ی وهمست و عقل
آفرین بر دانش استاد کاین اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زین سبب در کاسه های لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغانی بین که در گلزار عشق
هر بهار از معنی رنگین چه نخل تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گلرویان شهر
محتسب هر چند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زین نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتیاق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خمیازه بست
طرح این مجلس برون ز اندازه ی وهمست و عقل
آفرین بر دانش استاد کاین اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زین سبب در کاسه های لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغانی بین که در گلزار عشق
هر بهار از معنی رنگین چه نخل تازه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مقیدان تو از یاد غیر خاموشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خزان آمد گریبان را برندی چاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نوبهار آمد که بوی گل جهانرا خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کی این ترک شکاری دست در ترکش کند
شمه یی طاقت نیارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه ی دلکش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کی این ترک شکاری دست در ترکش کند
شمه یی طاقت نیارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه ی دلکش کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد
مهرم بساقیان گلندام تازه شد
هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان
خوبان رفته را به جهان نام تازه شد
آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد
تا خلق را همان طمع خام تازه شد
از خاک کشتگان وفا خاست بوی گل
داغی که بود بر دل از ایام تازه شد
دل کنذده بودم از می و ساقی چو گل رسید
جان رمیده را هوس جام تازه شد
مرغ هوا به خانه خرابی من گریست
چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد
می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت
باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد
مهرم بساقیان گلندام تازه شد
هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان
خوبان رفته را به جهان نام تازه شد
آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد
تا خلق را همان طمع خام تازه شد
از خاک کشتگان وفا خاست بوی گل
داغی که بود بر دل از ایام تازه شد
دل کنذده بودم از می و ساقی چو گل رسید
جان رمیده را هوس جام تازه شد
مرغ هوا به خانه خرابی من گریست
چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد
می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت
باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ز گلگشت آمدی بنشین که مشک چین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد
خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده
نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد
چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من
ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد
زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن
بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد
ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل
هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد
چه خوشتر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش
ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد
دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن
ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هوا خوشبوی گشت و مرغ در پرواز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
روز گلگشتست و یاران برگ عشرت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بیا که شاهد گل شمع بوستان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
چمن ز حوروشان روضه ی جنان گردید
هوا کریم صفت گشت و ابر گوهر بار
فلک انیس شد و بخت مهربان گردید
به یک دو قطره که از دیده ریخت بلبل مست
نظاره کن که چها در چمن عیان گردید
کسی که با می و ساقی نشست بر لب جو
میان برگ گل از چشم بد نهان گردید
چنان پیاله ی دردیکشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید
شراب گشت چو خون شهید عشق سبیل
بدست هر صنمی ساغری روان گردید
هوا خوشست فغانی حریف باده طلب
کنون که در همه جا مست می توان گردید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دمی که بوی گل از باد نوبهار آید
بغنچه ی دل من بیتو زخم خار آید
بهار آمد و مردم بعیش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف که یار آید
مرا چو نیست نشاط از بهار و باغ چه سود
که سبزه بر دمد از خاک و گل ببار آید
دلا بپای گل و سرو آب دیده مریز
نگاهدار که آن سرو گلعذار آید
خوش آن سرشک جگرگون که پیش لاله رخی
ز دل بدیده و از دیده بر کنار آید
ز باغ وصل جوانان گلی بچین امروز
که گل رود ز گلستان و خار بار آید
چو در دلت نکند ناله ی فغانی کار
بگشت گلشن کویت دگر چکار آید
بغنچه ی دل من بیتو زخم خار آید
بهار آمد و مردم بعیش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف که یار آید
مرا چو نیست نشاط از بهار و باغ چه سود
که سبزه بر دمد از خاک و گل ببار آید
دلا بپای گل و سرو آب دیده مریز
نگاهدار که آن سرو گلعذار آید
خوش آن سرشک جگرگون که پیش لاله رخی
ز دل بدیده و از دیده بر کنار آید
ز باغ وصل جوانان گلی بچین امروز
که گل رود ز گلستان و خار بار آید
چو در دلت نکند ناله ی فغانی کار
بگشت گلشن کویت دگر چکار آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳