عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن نگار بی وفا گر یار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ترا با ما بگو جانا چه کین است
که با ما دایماً رایت چنین است
به چشم خشم در ما بنگری تیز
دو طاق ابروانت پر ز چین است
ندارم در غمت یک دوست باری
چه گویم دشمنم یک رو زمین است
ولیکن دوست پروردن ندانی
به عاشق کشتنت صد آفرین است
به جور از دوست برگشتن ندانم
غمت در دل مرا نقش نگین است
کسی کاو از جفا برگردد از دوست
در این مذهب ورا نه دل نه دین است
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مه جبین است
که با ما دایماً رایت چنین است
به چشم خشم در ما بنگری تیز
دو طاق ابروانت پر ز چین است
ندارم در غمت یک دوست باری
چه گویم دشمنم یک رو زمین است
ولیکن دوست پروردن ندانی
به عاشق کشتنت صد آفرین است
به جور از دوست برگشتن ندانم
غمت در دل مرا نقش نگین است
کسی کاو از جفا برگردد از دوست
در این مذهب ورا نه دل نه دین است
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مه جبین است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
پشت دلم ز بار فراقت خمیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست
به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست
گرت رسد به گریبان دوستان دستی
بگیر دامن یاران خود مدار از دست
اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش
مده دو زلف پریشانش زینهار از دست
خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست
برفت از نظر ما و رفت یار از دست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست
چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود
چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست
نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار
ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست
قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن
برفت از غم عشق تو هر چهار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست
به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست
گرت رسد به گریبان دوستان دستی
بگیر دامن یاران خود مدار از دست
اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش
مده دو زلف پریشانش زینهار از دست
خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست
برفت از نظر ما و رفت یار از دست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست
چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود
چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست
نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار
ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست
قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن
برفت از غم عشق تو هر چهار از دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دلم ز درد فراقش فغان برآوردست
مرا فراق عزیزان ز جان برآوردست
گل وصال امید درخت دلداران
به بخت من همه جور زمان برآوردست
ز تیر غمزه اش ای دل حذر کنی اولی
که ترک مست ز ترکش کمان برآوردست
رخش ز شرم ببردست رنگ و بوی گل
لبش به شکّر مصری زیان برآوردست
میان صحن چمن قامت چو شمشادش
دمار از قد سرو روان برآوردست
اگرچه نیست جهان را وفا ولیک ز بخت
جفا دو دست به کار جهان برآوردست
به کام دشمن بدگو همیشه باد آنکس
که دوستان همه از دوستان برآوردست
مرا فراق عزیزان ز جان برآوردست
گل وصال امید درخت دلداران
به بخت من همه جور زمان برآوردست
ز تیر غمزه اش ای دل حذر کنی اولی
که ترک مست ز ترکش کمان برآوردست
رخش ز شرم ببردست رنگ و بوی گل
لبش به شکّر مصری زیان برآوردست
میان صحن چمن قامت چو شمشادش
دمار از قد سرو روان برآوردست
اگرچه نیست جهان را وفا ولیک ز بخت
جفا دو دست به کار جهان برآوردست
به کام دشمن بدگو همیشه باد آنکس
که دوستان همه از دوستان برآوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست
دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست
مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست
گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست
اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست
صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست
دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست
مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست
گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست
اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست
صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
مهر از آن دلبر گسستن مشکلست
با غم هجرش نشستن مشکلست
ای مسلمانان به قول دشمنان
دوستان را دل شکستن مشکلست
با وصال روی چون گلبرگ تو
دل به خار هجر خستن مشکلست
جاودان دل بر ندارم از لبش
ز آب حیوان دست شستن مشکلست
دل به درد عشق تو بنهاده ام
آری از بند تو جستن مشکلست
دوستان را دل نمی باید شکست
چون شکستی باز بستن مشکلست
ای جهان با درد او دمساز باش
کز کمند عشق رستن مشکلست
با غم هجرش نشستن مشکلست
ای مسلمانان به قول دشمنان
دوستان را دل شکستن مشکلست
با وصال روی چون گلبرگ تو
دل به خار هجر خستن مشکلست
جاودان دل بر ندارم از لبش
ز آب حیوان دست شستن مشکلست
دل به درد عشق تو بنهاده ام
آری از بند تو جستن مشکلست
دوستان را دل نمی باید شکست
چون شکستی باز بستن مشکلست
ای جهان با درد او دمساز باش
کز کمند عشق رستن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک وصل یار گفتن مشکلست
درد عشقش را نهفتن مشکلست
سهل باشد پیش ما جور رقیب
از سر کوی تو رفتن مشکلست
دولت وصل تو را نایافته
طعنه ی دشمن شنفتن مشکلست
در غم هجرش به الماس مژه
درّ چشم خویش سفتن مشکلست
وقت گل در بوستان شب تا به روز
با غم دلدار خفتن مشکلست
بر زبان سرّ غم عشقش میار
کاین گهر در بحر سفتن مشکلست
درد عشقش را نهفتن مشکلست
سهل باشد پیش ما جور رقیب
از سر کوی تو رفتن مشکلست
دولت وصل تو را نایافته
طعنه ی دشمن شنفتن مشکلست
در غم هجرش به الماس مژه
درّ چشم خویش سفتن مشکلست
وقت گل در بوستان شب تا به روز
با غم دلدار خفتن مشکلست
بر زبان سرّ غم عشقش میار
کاین گهر در بحر سفتن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلا در جهان شادمانی کمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
خدا بر حال این مسکین گواهست
که از جانت همیشه نیکخواهست
ولی از جور این چرخ سیه کار
به پیش چشم ما عالم سیاهست
بیا کز شوق طاق ابروانت
به غم پیوسته پشت من دوتا هست
غریبان را مکش کز روی فتوی
غریبی بی گنه کشتن گناهست
به چشم تو، که در هجرت شب و روز
نشسته منتظر چشمم به راهست
جدا افتاده از کنعان چو یوسف
دل من در زنخدانت به چاهست
خجالت بایدم بردن ز رویت
چو گویم نسبت رویت به ماهست
ز من پرسی که چونی در غم ما
غمت کوه و تن مسکین چو کاهست
چه می پرسی که همدم در غمت کیست
همه دم همدمم افغان و آهست
ندارم بیش از این در هجر طاقت
ببخشا کز غمت حالم تباهست
به جانت کز جهان بیزار گشتم
خداوند جهان بر من گواهست
که از جانت همیشه نیکخواهست
ولی از جور این چرخ سیه کار
به پیش چشم ما عالم سیاهست
بیا کز شوق طاق ابروانت
به غم پیوسته پشت من دوتا هست
غریبان را مکش کز روی فتوی
غریبی بی گنه کشتن گناهست
به چشم تو، که در هجرت شب و روز
نشسته منتظر چشمم به راهست
جدا افتاده از کنعان چو یوسف
دل من در زنخدانت به چاهست
خجالت بایدم بردن ز رویت
چو گویم نسبت رویت به ماهست
ز من پرسی که چونی در غم ما
غمت کوه و تن مسکین چو کاهست
چه می پرسی که همدم در غمت کیست
همه دم همدمم افغان و آهست
ندارم بیش از این در هجر طاقت
ببخشا کز غمت حالم تباهست
به جانت کز جهان بیزار گشتم
خداوند جهان بر من گواهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست
با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست
دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا
کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست
آخر تو بجو در همه آفاق خدا را
آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست
تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد
زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست
یارب که کند قصه ی دردم به بر تو
ای نور دو دیده بجز از کار صبا نیست
تا با تو بگوید غم احوال جهان را
کای یار جفا جوی ترا مهر و وفا نیست
سرگشته چراییم دوان در پی بالات
ای سرو چرا میل تو بر جانب ما نیست
با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست
دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا
کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست
آخر تو بجو در همه آفاق خدا را
آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست
تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد
زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست
یارب که کند قصه ی دردم به بر تو
ای نور دو دیده بجز از کار صبا نیست
تا با تو بگوید غم احوال جهان را
کای یار جفا جوی ترا مهر و وفا نیست
سرگشته چراییم دوان در پی بالات
ای سرو چرا میل تو بر جانب ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای دل چو جهان به کام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست
یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست
دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای
زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست
گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی
ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست
بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم
هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست
چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک
همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست
گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست
در بلای عشق چون من بردباری هست نیست
بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من
بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست
یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست
دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای
زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست
گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی
ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست
بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم
هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست
چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک
همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست
گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست
در بلای عشق چون من بردباری هست نیست
بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من
بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در جهان بر جان من جز درد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست