عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی می‌توان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بی‌دست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقده‌ام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران می‌کشد آخر به هجر
آفتاب صبح هر جا می‌رود رو در شب است
دیده‌ام فیّاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مگر دلِ به غم عشق بسته‌ای دارد
که آفتاب تو رنگ شکسته‌ای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکسته‌ای و جان خسته‌ای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بسته‌ای دارد
به درد نالة من کس نمی‌رسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکسته‌ای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دسته‌ای دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنک‌تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازک‌ترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازه‌ای در کلبة تاریک می‌بینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی می‌خلد بی‌روی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
حال خود را خراب می‌بینم
مرغ دل را کباب می‌بینم
تا دَمِ آبِ تیغ او خوردم
بحرها را سراب می‌بینم
مردمی‌های چشم او بگذشت
دگر آنها به خواب می‌بینم
بسکه سرگشته‌ام به یاد رخت
ذرّه را آفتاب می‌بینم
هر سؤالی که داشتم فیّاض
از لب او جواب می‌بینم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع سوم
بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب
جلوه‌گر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آن‌چنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آب‌وتاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طره‌تاب
خسرو اقلیم‌آرا داور آفاق‌گیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پرده‌ای از خیمه‌گاه حشمت او آسمان
ذره‌ای از جلوه‌گاه مرکب او آفتاب
سبزه‌پرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایه‌گستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه‌زن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ‌وتاب
آسمان درگاه او را می‌تواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغ‌بال را ذوق گرفتاری کند
دلنشین‌تر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برق‌آسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر من‌الله قصر قدرش را ستون
خیمه اجلالش از حبل‌المتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندل‌فروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاه‌بیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه او نور می‌گیرد به وام
آسمان از پایه او می‌کند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب
او نبود اول که شاهان جهان را نام بود
جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطره‌ای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بی‌خان‌ومانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاست‌های ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشی‌ها پای‌بند زلف محبوبان چو چین
گوشه‌گیر چشم خوبان فتنه‌ها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
می‌تواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخ‌وش چابک‌روش لیلی‌منش عذرانظر
کاکل‌افشان موپریشان کم‌درنگ و پرشتاب
چرخ‌پیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش
آسمان‌جنبش، ستاره‌گردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمی‌یابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمی‌گیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب
در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بی‌نقاب
شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
می‌دود هموارتر از رنگ می بر روی یار
می‌جهد آسان‌تر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایست‌تر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب
خطبه را کی می‌شدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفته‌رفته می‌کند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که می‌گویم به رمز
زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب
لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده یوم‌الحساب
من به لذت‌‌های دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بی‌گزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان
کشته امید خود را داده‌ام زین چشمه آب
این‌که رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
این‌که مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم می‌برد از روی آب
از سواد نسخه شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه می‌دانم ندارد کس سؤال را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنه‌ام کز بیخودی
در میان دجله جان می‌داد و خوش می‌گفت آب
عرض حاجت کردم اکنون می‌روم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
با راه صواب از خطا می‌گردیم
هر چند که رفته‌ایم وا می‌گردیم
او در دل و ما در طلبش کوی به کوی
معشوق کجا و ما کجا می‌گردیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خشک است ز بی مهریی ایام دماغم
در آرزوی روغن آبست چراغم
زخم جگرم کرده بناصور ارادت
ای دست مروت منه انگشت به داغم
ریزند اگر در چمنم آب زمرد
چون برگ خزان دیده دمد سبز دماغم
از آبله ام چشمه خون سر هر خار
انگشت نما گشت ره از پای سراغم
رفتم به تماشای چمن همره سید
از آتش رخساره گل سوخت دماغم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خبر از زلف او با جان غم پیوسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج
چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم
که بحر حادثه از چار سو بود مواج
ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم
دهید مژده که جستم بدرد مرگ علاج
ندانم از تو چه اندر سر ا ست مردم را
که دیده در بر تیر تو می‌کنند آماج
بماه روی تو نازم که سیم و زر شب و روز
طبق طبق ز مه و مهر می‌ستاند باج
من از دو کون به میخانه روی آوردم
کجا روم گر از این درگهم کنند اخراج
نهم کلاه نمد کج بشکر درویشی
که شاه هیچ بجز دردسر ندید از تاج
صغیر هستی خود داد از آن بباد فنا
که دید عاقبتش می‌کند اجل تاراج
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر آنکو سر بخاک درگه پیر مغان دارد
بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد
خلوص‌آور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن
که زر تا نیست خالص بیم روز ‌امتحان دارد
گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق
که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد
غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد
سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد
جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد
تو پنداری ز دیوان قضا خط‌ امان دارد
صغیرا یاد مرک از دل کند مهر جهان بیرون
بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو‌ امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه می‌کشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست می‌خور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
مستی از لعل شراب آلود او معلوم شد
وز خمار چشم خواب آلود او معلوم شد
بدگمان، با دیگری دارد گمان عشق من
از سخنهای عتاب آلود او معلوم شد
کرده او را اضطرابم آگه از عشق نهان
از نگه‌های حجاب آلود او معلوم شد
داشت بیم از مدّعی، چون بود با من در سخن
از حدیث اضطراب آلود او معلوم شد
از خرابات آمد امشب میلی بی پا و سر
از سراپای شراب آلود او معلوم شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
داد ازان دم که با دل ناشاد
من کنم داد و او کند بیداد
مست من عهد کرد و می‌ترسم
وقت هوشیاری‌اش نباشد یاد
بعد صد امتحان، ز ساده‌دلی
تکیه کردم به عهد بی‌بنیاد
بیخودیهای مجلس شب را
خجلت روز من به یادش داد
این چه شوق است کز تصور تو
دل خلقی در اضطراب افتاد
پا نهادیم بر سر دو جهان
ما و عشق تو، هرچه بادا باد
بهر زنجیر زلف او میلی
داد سر رشته خرد بر باد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بی‌خبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ای قاصد فرخنده، ز اغیار نهانی
خود را چه شود گر بر دلدار رسانی
من خود ز جنون هیچ ندانم که چه گویم
نظاره کن این حال و بگو آنچه دانی
هرچند که شوق از حد تقریر برون است
زنهار که تقصیر مکن آنچه توانی
گویی که فلان غمزده می‌گفت که بی‌تو
جان دادم و دارم ز تو صد دل نگرانی
صد نامه، گرفتم که نیرزد به جوابی
کم زانکه شوی رنجه به یک عذر زبانی؟
ای شاخ گل تازه، ز دلبستگی من
نورسته نهال تو بسی داشت گرانی
نابودن میلی سبب خرمی توست
من بی‌تو اگر دیر نمانم، تو بمانی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
ناله ها در بحر و بر دارد غریب
کام خشک و چشم تر دارد غریب
تا کند پرواز، رو بر شهر خود
آرزوی بال و پر دارد غریب
سیر غربت، خوار و زارش می کند
همچو گل، هرچند زر دارد غریب
گر نباشد صندل یاد وطن
تا قیامت درد سر دارد غریب
در غریبی خاطر ایمن مجوی
هر قدم، چندین خطر دارد غریب
نی به شاهین ذوق دارد، نی به باز
ذوق مرغ نامه بر دارد غریب
کار نگشاید ز دستش یکقلم
گر چو طغرا صد هنر دارد غریب