عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۸
ای جهان چشم سیاهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته
غم پیچیده مرا چون طومار
پس به تعویذ کلاهت بسته
دیده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان می بندد
ماند از آن چشم سیاهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته
غم پیچیده مرا چون طومار
پس به تعویذ کلاهت بسته
دیده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان می بندد
ماند از آن چشم سیاهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۲
شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۹
ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۲
ای که در دیده درونی و در آغوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۶
رخساره مکن راست به جایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۴
چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۵
چنین کان خنده شیرین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی
جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی
نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی
ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی
نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی
مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی
مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی
تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی
نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی
جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی
نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی
ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی
نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی
مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی
مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی
تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی
نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۶
جان من، بی من درمانده تنها چونی؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی
ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟
هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟
هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟
بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟
گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟
بی من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی
ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟
هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟
هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟
بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟
گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟
بی من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۰
مگر، ای باد نوروزی، گذر بر یار من داری
که گویی این نسیم تازه زان گلزار من داری
اگر چه یاد نارد روزی از ما، چون روی آنجا
سری از من به پای آن فرامش کار من داری
مرا از زندگانی توبه شد، ای مرگ، بی رویش
بیا، بسم الله، ار فرمانی از دلدار من داری
مدان، ای سرو، کز حسن تو حیران مانده ام در تو
ولیکن دوست می دارم که شکل یار من داری
دل آزرده من باری از غمخوارگی خون شد
تو چونی، ای که جان اندر دل غمخوار من داری
کلاه صوفیان را جام می می سازد آن ساقی
درآ، ای محتسب، گر طاقت بازار من داری
من و شبها و هجر و پاسبانی، از سرم بگذر
تو خواب آلود نتوانی که پاس کار من داری
مگر این سو که بنشیند، توانی مردمی کردن
که یکدم پای نازک بر دل افگار من داری
زبانی خسرو و شکر غمت، گر بشنوی ار نه
تو مست دولتی، کی گوش بر گفتار من داری؟
که گویی این نسیم تازه زان گلزار من داری
اگر چه یاد نارد روزی از ما، چون روی آنجا
سری از من به پای آن فرامش کار من داری
مرا از زندگانی توبه شد، ای مرگ، بی رویش
بیا، بسم الله، ار فرمانی از دلدار من داری
مدان، ای سرو، کز حسن تو حیران مانده ام در تو
ولیکن دوست می دارم که شکل یار من داری
دل آزرده من باری از غمخوارگی خون شد
تو چونی، ای که جان اندر دل غمخوار من داری
کلاه صوفیان را جام می می سازد آن ساقی
درآ، ای محتسب، گر طاقت بازار من داری
من و شبها و هجر و پاسبانی، از سرم بگذر
تو خواب آلود نتوانی که پاس کار من داری
مگر این سو که بنشیند، توانی مردمی کردن
که یکدم پای نازک بر دل افگار من داری
زبانی خسرو و شکر غمت، گر بشنوی ار نه
تو مست دولتی، کی گوش بر گفتار من داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۴
تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۷
در تو، ای دوست به خون ریختنم داری رای
تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای
تن من موی شده، غم نیز گرهی شد در وی
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشای
می کنم هر نفسی ناله ز دم دادن تو
کاستخوان تهیم در دم سردت چون نای
در پیت رفت دل سوخته و داغ بماند
خستگی چون برود داغ بماند بر جای
وای کردم که مگر غم ز دلم برخیزد
گر دل این است ازو هیچ نخیزد جز وای
دل درین بود که ناگاه بدیدم رخ دوست
باز دیوانه شد این عقل نصیحت فرسای
عشق می گفت که خسرو، تو مرا می دانی
چون امان یافته ای پیش دلیری منمای
تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای
تن من موی شده، غم نیز گرهی شد در وی
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشای
می کنم هر نفسی ناله ز دم دادن تو
کاستخوان تهیم در دم سردت چون نای
در پیت رفت دل سوخته و داغ بماند
خستگی چون برود داغ بماند بر جای
وای کردم که مگر غم ز دلم برخیزد
گر دل این است ازو هیچ نخیزد جز وای
دل درین بود که ناگاه بدیدم رخ دوست
باز دیوانه شد این عقل نصیحت فرسای
عشق می گفت که خسرو، تو مرا می دانی
چون امان یافته ای پیش دلیری منمای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۹
فراهم کرد شکل کج کلاهی
که در زیر کلاهش هست ماهی
گناه از دیدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهی
سیه رویم ز دل کاین دل چنان سوخت
که بر رو می رود خون سیاهی
چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشید بینم بعد ماهی
خیالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهی
ز سوزت چون رهم، ای جان من، وای
که دایم از غمت هستم به چاهی
به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زینسان گیاهی
مرا درد و غمت ز آن روی کشتند
که خسرو را رسد در دیده راهی
که در زیر کلاهش هست ماهی
گناه از دیدن خوبانست حقا
که نفروشم به صد توبه گناهی
سیه رویم ز دل کاین دل چنان سوخت
که بر رو می رود خون سیاهی
چنانم شب دراز آمد که شادم
اگر خورشید بینم بعد ماهی
خیالت خوابگه در چشم من کرد
مرنج، ار هست ناخوش خوابگاهی
ز سوزت چون رهم، ای جان من، وای
که دایم از غمت هستم به چاهی
به هر گلزار اشکم سبزه ها رست
سمندت را رسد زینسان گیاهی
مرا درد و غمت ز آن روی کشتند
که خسرو را رسد در دیده راهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۳
گر چشم من در روی آن خورشید رخسار آمدی
آخر شب امید را صبحی پدیدار آمدی
تا کی دوم چون بیخودی در کویت ار بختم بدی
یا پای در سنگ آمدی یا سر به دیوار آمدی
گر دوست بودی یار من، کی خواستی آزار من؟
آسان گرفتی کار من، هر چند دشوار آمدی
پشت من از غم گشت خم، کز بخت بنمودی ستم
هرگز چنین خاری ز غم بر جان غمخوار آمدی؟
دردی که دارم در نهان کز یار جستی کس نشان
هر موی من گشتی زبان، یک یک به گفتار آمدی
تا کی ز بیداری مرا باشد دو دیده در هوا
ای کاش! تیری از سما بر چشم بیدار آمدی
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر میان انجمن
از دوست در گفتی سخن، دشمن به گفتار آمدی
آخر شب امید را صبحی پدیدار آمدی
تا کی دوم چون بیخودی در کویت ار بختم بدی
یا پای در سنگ آمدی یا سر به دیوار آمدی
گر دوست بودی یار من، کی خواستی آزار من؟
آسان گرفتی کار من، هر چند دشوار آمدی
پشت من از غم گشت خم، کز بخت بنمودی ستم
هرگز چنین خاری ز غم بر جان غمخوار آمدی؟
دردی که دارم در نهان کز یار جستی کس نشان
هر موی من گشتی زبان، یک یک به گفتار آمدی
تا کی ز بیداری مرا باشد دو دیده در هوا
ای کاش! تیری از سما بر چشم بیدار آمدی
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر میان انجمن
از دوست در گفتی سخن، دشمن به گفتار آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۶
بهاری این چنین خرم، مرا آواره دل جایی
من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی
به سوی سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زیر پای سر و بالایی
ز هجران خون همی گریم، نروید جز گیاه غم
چنین ابری معاذالله اگر بارد به صحرایی!
تو ای کم گوی از کویش، بکش پا، من همی گویم
که پیشش سر نهی از من، اگر پیش آیدت جایی
به کویت سنگ سارم، گر تو بنوازی به یک سنگم
بیا نظاره کن، باری جمال حال رسوایی
به خاری کز جفایت می خلد در سینه، خرسندم
اگر از نخل بالایت نمی ارزم به خرمایی
کباب خام سوزی را حریف چاشنی داند
که از سوز جگر وقتی چو من پخته ست سودایی
اگر زیر و زبر شد ذره، گو می شو، چه باب است این
که یاد آید گهی خورشید را از بی سرو پایی
تو، ای عاقل، که از خسرو سر و سامان همی جویی
رها کن، وه چه می جویی ز مجنونی و شیدایی
من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی
به سوی سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زیر پای سر و بالایی
ز هجران خون همی گریم، نروید جز گیاه غم
چنین ابری معاذالله اگر بارد به صحرایی!
تو ای کم گوی از کویش، بکش پا، من همی گویم
که پیشش سر نهی از من، اگر پیش آیدت جایی
به کویت سنگ سارم، گر تو بنوازی به یک سنگم
بیا نظاره کن، باری جمال حال رسوایی
به خاری کز جفایت می خلد در سینه، خرسندم
اگر از نخل بالایت نمی ارزم به خرمایی
کباب خام سوزی را حریف چاشنی داند
که از سوز جگر وقتی چو من پخته ست سودایی
اگر زیر و زبر شد ذره، گو می شو، چه باب است این
که یاد آید گهی خورشید را از بی سرو پایی
تو، ای عاقل، که از خسرو سر و سامان همی جویی
رها کن، وه چه می جویی ز مجنونی و شیدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۵
خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی
جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی
گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی
نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش
که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به یاد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودی
من محروم را چندین نم از چشمی نبودی هم
اگر زان کوی مشتی خاک در دامان من بودی
هزاران داغ غم جان را شود زین حیرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بریان من بودی
نسیما، گر به ره آید مرا، وه کز کجا جستی؟
که این بو از تو می آید، بر آن مهمان من بودی
مرا گویند بر جادار دل کایام عیش است این
گذشت آن کین دل دیواز در فرمان من بودی
ملامت می کند نادان، سخن برنآمدی از وی
اگر یک روزه بر جانش غم جانان من بودی
دل رفته نیاید باز، ره تا کی توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدی گر ز آن من بودی
جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی
گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی
نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش
که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به یاد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودی
من محروم را چندین نم از چشمی نبودی هم
اگر زان کوی مشتی خاک در دامان من بودی
هزاران داغ غم جان را شود زین حیرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بریان من بودی
نسیما، گر به ره آید مرا، وه کز کجا جستی؟
که این بو از تو می آید، بر آن مهمان من بودی
مرا گویند بر جادار دل کایام عیش است این
گذشت آن کین دل دیواز در فرمان من بودی
ملامت می کند نادان، سخن برنآمدی از وی
اگر یک روزه بر جانش غم جانان من بودی
دل رفته نیاید باز، ره تا کی توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدی گر ز آن من بودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۸
شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی
زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی
چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی
گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را
نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی
بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی
می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی
غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید
آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی
چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن
من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی
هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا
گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی
زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی
چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی
گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را
نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی
بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی
می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی
غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید
آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی
چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن
من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی
هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا
گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن