عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دست ساقی آتش افکنده در آب
کاتشم بر جان زد این جام شراب
دفتر تقوی به آب می بشوی
نیست درس عشق محتاج کتاب
مستی و مستوری آتش دان و نی
می بده تا می بسوزانی حجاب
هر که سر خوش آمد از صهبای عشق
هست مستغنی ز مستی شراب
حیله و دستان او از من مپرس
بنگر از خون منش دستان خضاب
چشم خواب آلود مست رهزنت
برد از افسونگری از دیده خواب
باز کن آشفته از زلفش گره
تا نگوید کس حدیث از مشک ناب
کاتشم بر جان زد این جام شراب
دفتر تقوی به آب می بشوی
نیست درس عشق محتاج کتاب
مستی و مستوری آتش دان و نی
می بده تا می بسوزانی حجاب
هر که سر خوش آمد از صهبای عشق
هست مستغنی ز مستی شراب
حیله و دستان او از من مپرس
بنگر از خون منش دستان خضاب
چشم خواب آلود مست رهزنت
برد از افسونگری از دیده خواب
باز کن آشفته از زلفش گره
تا نگوید کس حدیث از مشک ناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای طلعت محبوب ازل را زتو مرآت
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
خلقت هر چیز از آب و گل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
خار ره عشق بوستان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
المنتة لله که زنو عهد بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
رسید از عالم غیبم بشارت
که آمد بر سر آن رنج ومرارت
سلیمانرا بگو مشکو بیارا
که آمد از سبا پیک بشارت
تو ایساقی چو معمار وجودی
خراب آباد دل را کن عمارت
بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم
بخوان ای مطرب شیرین عبارت
چو وصل ترک یغمائی دهد دست
چه باک از دین و دل دادم بغارت
سرای میشکان دارالا مانست
بمستان منگر از چشم حقارت
پیام دوست را قاصد نگنجد
نمی آید زجبریل این سفارت
نبی را جایگه سر حقیقت
مقام او مجاز و استعارت
جهان بفروش و حب مرتضی گیر
که من بس سود دیدم زین تجارت
خراب عشقی آشفته عجب نیست
که هم عشقت کند رفع خسارت
اگر حکمش بگرداند قضا را
بدامان برکشد پای جسارت
که آمد بر سر آن رنج ومرارت
سلیمانرا بگو مشکو بیارا
که آمد از سبا پیک بشارت
تو ایساقی چو معمار وجودی
خراب آباد دل را کن عمارت
بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم
بخوان ای مطرب شیرین عبارت
چو وصل ترک یغمائی دهد دست
چه باک از دین و دل دادم بغارت
سرای میشکان دارالا مانست
بمستان منگر از چشم حقارت
پیام دوست را قاصد نگنجد
نمی آید زجبریل این سفارت
نبی را جایگه سر حقیقت
مقام او مجاز و استعارت
جهان بفروش و حب مرتضی گیر
که من بس سود دیدم زین تجارت
خراب عشقی آشفته عجب نیست
که هم عشقت کند رفع خسارت
اگر حکمش بگرداند قضا را
بدامان برکشد پای جسارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین روی تو را زلف نگویم دود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رعنا غزالم فصل بهار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از عالمش چه غم که خداوند یار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گدای میکده در دست جام جم دارد
چه هست جام جهان بین زجم چه کم دارد
هر آنکه جای گرفته بگلخن کویت
کی اشتیاق گل و گلشن ارم دارد
بپای ره نبرد رهروی بکعبه عشق
کسی بسر برد این ره که سر قدم دارد
بدیر برهمن و شیخ در حرم در رقص
که ساز عشق بسی نغمه زیر و بم دارد
بده بمستی هستی که حاصلی نبری
ازین وجود که مرجع سوی عدم دارد
مجو زشیخ حرم راز پرده غیبی
به پیر میکده نازم که این شیم دارد
زممکنات همه حادثند غیر ازعشق
که حادث است ولی جلوه قدم دارد
بعرصه گاه قیامت رود چو آشفته
زاحتساب خدائی شها چه غم دارد
چه هست جام جهان بین زجم چه کم دارد
هر آنکه جای گرفته بگلخن کویت
کی اشتیاق گل و گلشن ارم دارد
بپای ره نبرد رهروی بکعبه عشق
کسی بسر برد این ره که سر قدم دارد
بدیر برهمن و شیخ در حرم در رقص
که ساز عشق بسی نغمه زیر و بم دارد
بده بمستی هستی که حاصلی نبری
ازین وجود که مرجع سوی عدم دارد
مجو زشیخ حرم راز پرده غیبی
به پیر میکده نازم که این شیم دارد
زممکنات همه حادثند غیر ازعشق
که حادث است ولی جلوه قدم دارد
بعرصه گاه قیامت رود چو آشفته
زاحتساب خدائی شها چه غم دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید