عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
روزگارا چند اسباب ستم آماده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ایکه نخواندی آیتی خود زکتاب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
پیر مغان گشود زرحمت در سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست ‏
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ ‏
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را
به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را
به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن
گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را
تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت
ازان خوش کرده ام بر سر، کلاه گاه گاهی را
درین پیری به زیر دامن پاکان پناهم ده
که فانوسی ضرور است این چراغ صبحگاهی را
برافروزان چراغم را به دست لطف، آسان است
که از داغ دلم چون صبح برداری سیاهی را
گر از لطف تو گیرد موج، تعلیم سبکدستی
چو خار پیرهن از تن برآرد خار ماهی را
سلیم از رحمت عام تو چشم مغفرت دارد
الهی از سر او کم مکن لطف الهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
فغان که سوخت جهان بهانه گیر مرا
چو صبح کرد به فصل شباب، پیر مرا
ز موج خیزی دریای عشق، پنداری
که مورم و گذر افتاده بر حصیر مرا
درین چمن نه چنان خفته ام که از غفلت
چو سبزه سردهد آب این جهان به زیر مرا
نداشت حوصله منصور، جام عشق به من
اشاره کرد که از دست او بگیر مرا!
چو شیشه ام به پیاله سری ست، پنداری
که داده دایه ی من با پیاله شیر مرا
به سر فتیله ی داغم چو شمع روشن شد
گذشت یاد تو هرگاه در ضمیر مرا
سلیم، یار فروشی عشق را نازم
که خاک بودم و بفروخت چون عبیر مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای قناعت مژده ای ده شاه هفت اقلیم را
از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
می دود گر جانب گرداب دایم همچو موج
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست
بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم
چون غبار آموز از من شیوه ی تعظیم را
هر که چشم او ز نیش اختران ترسیده است
خانه ی زنبور داند صفحه ی تقویم را
نغمه ی آزادگی زان کس بود خارج سلیم
کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سیم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نوبهار است و به جدول می رود مستانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر می زند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون می پرستند اهل کفر
می شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در بدر افتاده ی رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ز بس اشک نیازم خاکسار است
شود چون خشک، در چشمم غبار است
تنم می بالد از هر زخم خوردن
به طبعم آب تیغش سازگار است
به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست
کلید رزق من دندان مار است
همین گل نیست از شوقش پریشان
ز شبنم گریه بر مژگان خار است
سلیم آن گونه افزاید جنون را
که گویی روی او روی بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مگذر ز دوستی که محبت مبارک است
ترک وفا مکن که حقیقت مبارک است
چندین مباش در پی آزار اهل دل
بشنو ز من سخن که نصیحت مبارک است
ای دل، تب فراق چو گرمت گرفته است
درد دلی بگوی، وصیت مبارک است
مگذر چو گل ز چاک گریبان درین چمن
بر عاشقان لباس مصیبت مبارک است
بر لب ز خامشی ست درین انجمن مرا
مهری که همچو مهر نبوت مبارک است
دریا به جای قطره گهر گیرد از سحاب
در این چه شک سلیم که همت مبارک است