عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آن کآفرید روز اول اشتیاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عهد غیر دلبر پیمان گسست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دلا معاونت اشک پرده در نکنی
ز راز خود همه آفاق را خبر نکنی
به عمد پرده ز کارم برافکنی تا کی
بس است سعی به رسواییم دگر نکنی
به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر
مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی
به سیل اشک دهی از درش به باد مرا
ازین مخاطره آخر چرا حذر نکنی
به چشم مهر چو کس ننگرد به گریه ی من
عبث تو دامنم از دیده گو شمر نکنی
اسیر غم همه کس اول از نگاهی شد
نگاه کن که سر اندر سر نظر نکنی
بس آنچه آب رخم ریختی ز گریه مرا
به چشم مردم از این مایه خوارتر نکنی
ز آب چشم منش آستان مکن همه گل
چه می کنی اگر این خاک را به سر نکنی
به اشک و آه صفایی مراست عادت و بس
نظر به چشم و لبم دار باور ار نکنی
ز راز خود همه آفاق را خبر نکنی
به عمد پرده ز کارم برافکنی تا کی
بس است سعی به رسواییم دگر نکنی
به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر
مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی
به سیل اشک دهی از درش به باد مرا
ازین مخاطره آخر چرا حذر نکنی
به چشم مهر چو کس ننگرد به گریه ی من
عبث تو دامنم از دیده گو شمر نکنی
اسیر غم همه کس اول از نگاهی شد
نگاه کن که سر اندر سر نظر نکنی
بس آنچه آب رخم ریختی ز گریه مرا
به چشم مردم از این مایه خوارتر نکنی
ز آب چشم منش آستان مکن همه گل
چه می کنی اگر این خاک را به سر نکنی
به اشک و آه صفایی مراست عادت و بس
نظر به چشم و لبم دار باور ار نکنی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
راه دیار یا مرا ای صبا بپوی
از تاب هجر و حسرت وصل منش بگوی
کای سست عهد ماه ستمکار کند مهر
وی سخت خشم یار دلازار تند خوی
ای شاه زود رنج من ای یار دیر صلح
ای ماه مهر سوز من ای ترک جنگجوی
یار رقیب بازم و شاه عدو نواز
ترک بهانه سازم و ماه لطیفه گوی
دانی شکستگی دل از حسرتم اگر
وقتی به تجربت زده ای سنگ بر سبوی
نزدیک شد به گردن جانم طناب مرگ
تا دورم از کشاکش آن زلف مشکبوی
زد زخمه ی فراق تو زخمی بدل مرا
کز تار موی و سوزن مژگان سزد رفوی
عشق تو و تن من باد وزان و خاک
شوق تو و دل من آب روان و جوی
با فر عشق کش همه شاهان گدای در
شد جان و سر به کوی تو کمتر ز خاک کوی
یکبار در تو آه صفایی اثر نکرد
آه از دلت که سخت تر از آهن است و روی
از تاب هجر و حسرت وصل منش بگوی
کای سست عهد ماه ستمکار کند مهر
وی سخت خشم یار دلازار تند خوی
ای شاه زود رنج من ای یار دیر صلح
ای ماه مهر سوز من ای ترک جنگجوی
یار رقیب بازم و شاه عدو نواز
ترک بهانه سازم و ماه لطیفه گوی
دانی شکستگی دل از حسرتم اگر
وقتی به تجربت زده ای سنگ بر سبوی
نزدیک شد به گردن جانم طناب مرگ
تا دورم از کشاکش آن زلف مشکبوی
زد زخمه ی فراق تو زخمی بدل مرا
کز تار موی و سوزن مژگان سزد رفوی
عشق تو و تن من باد وزان و خاک
شوق تو و دل من آب روان و جوی
با فر عشق کش همه شاهان گدای در
شد جان و سر به کوی تو کمتر ز خاک کوی
یکبار در تو آه صفایی اثر نکرد
آه از دلت که سخت تر از آهن است و روی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۷
کای باب زار بی کس مظلوم و مضطرم
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای گشته یک امروز تو از محفل ما دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
التفاتی به ما ندارد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای نگار سیم تن ای بی وفای سنگدل
چون دهان خود مرا تا چند داری تنگدل
ای می لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهی آهوی چشم تو از چنگش برد
گر ببیند شیر گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که دیگر دل به کس ندهم ولی
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
چون دهان خود مرا تا چند داری تنگدل
ای می لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهی آهوی چشم تو از چنگش برد
گر ببیند شیر گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که دیگر دل به کس ندهم ولی
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶