عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کسی کو چون دل شیر است از جرأت نشان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دارم سری که سرخوش صهبای بیخودیست
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
در حقیقت مقصد جسم و مراد دل یکی است
ره نوردان طریق عشق را منزل یکی است
مایه دار از توشهٔ عقبا نماید خلق را
رتبهٔ دست کریمان و کف سایل یکی است
هیچ از من تا رقیب بوالهوس نگذاشت فرق
کافر چشمت که در کیشش حق و باطل یکی است
دلنشین گردد گشاید دیده تا بر عارضش
واله او را که چون آیینه چشم و دل یکی است
تا ز خود جویا قدم بیرون نهم در مقصدم
عاشقان را در ز خود رفتن ره و منزل یکی است
ره نوردان طریق عشق را منزل یکی است
مایه دار از توشهٔ عقبا نماید خلق را
رتبهٔ دست کریمان و کف سایل یکی است
هیچ از من تا رقیب بوالهوس نگذاشت فرق
کافر چشمت که در کیشش حق و باطل یکی است
دلنشین گردد گشاید دیده تا بر عارضش
واله او را که چون آیینه چشم و دل یکی است
تا ز خود جویا قدم بیرون نهم در مقصدم
عاشقان را در ز خود رفتن ره و منزل یکی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است