عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت
که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت
فلک موافق هر طبع دید صاف مرا
ازان چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت
به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ
چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت
گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر
که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت
چنان سلیم به ننگ است نامم آلوده
که همچو قطره ی خون، آب از نگینم ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن گل که توان حرفی ازان زد گل داغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
به توبه هر که ز یک قطره ی شراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!
تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟
چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است
دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد
کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
از شوق تو دل همره عمر گذران است
چون ریگ روان همسفر آب روان است
در موسم پیری مطلب کام ز خوبان
خمیازه به صد زور در آغوش کمان است
ای غم به ادب پای نه اینجا که دل ما
چون خانه ی آیینه، مقام پریان است
گر سرو بود کج کله و برزده دامان
منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
بر شعشعه ی حسن تو موسی چو نظر کرد
فریاد برآورد که این شعله همان است
در پیش غم عشق سلیم آفت مردن
همچون شب آدینه و ماه رمضان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در دلم بگذشت و چشمم اشک بی تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دماغ ساغر می از شراب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
به سینه ام ز غمت داغ بر سر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
نشان هستی من چون حباب پیرهن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هر کجا حرف تو آید به میان، گل گوش است
همه تن شمع زبان است، ولی خاموش است
صبحدم بلبل شوریده کجا، خواب کجا
بگذارید که از نکهت گل بیهوش است
نیست چشمی که ز آهم نبود اشک آلود
دود غمخانه ی ما نوحه گر خاموش است
در کفم گر درمی هست چه دانم ز کجاست
رقم سکه ی انعام جهان مغشوش است
هیچ کس نیست که از حرص نخورده ست فریب
همچو نرگس همه را حلقه ی زر در گوش است
بهترین گوهر گنجینه ی هستی سخن است
گر سخن جان نبود، مرده چرا خاموش است؟
قدردانی ز حریفان چو نمانده ست سلیم
به نوازش چو سبو دست خودم بر دوش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
حاصل من نیست از شهد سخن جز کام تلخ
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
سودی به ره عشق ز تدبیر نباشد
یک کار نکردیم که تقصیر نباشد
بی زلف تو آرام به فردوس ندارم
جایی نتوان بود که زنجیر نباشد
در هر نفسی رنگ دگر برکند این باغ
با غنچه بگویید که دلگیر نباشد
آیینه به کف گیر که از رشک بمیریم
در کشتن ما حاجت شمشیر نباشد
افسوس جوانی، که خرد هر که ستوری
پرسد ز فروشنده که این پیر نباشد!
معشوق جوان را چه غم عاشق پیر است
نقصان شکر نیست اگر شیر نباشد
فریاد سلیم از ستم او که ندارم
یک شکوه که چون گریه گلوگیر نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد