عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
سبزه ای سبز است و آب روشن و سرو بلند
باده صافی به جام آبگون باید فگند
جای بلبل هست بر سرو بلند و زین قبیل
هست جای آنکه بلبل می پرد زینسان بلند
نرگس اندر عین مستی سوی گل چشمک زن است
ورنه گل بر سبزه هم چندین نکردی ریشخند
گل ازان کم عمر شد کاو ییشتر از عمر خویش
دام داد آن را که از وی وقت گل شد بهره مند
ساقیا، می چاشنی کن بعد ازان درده، ازانک
گر ترش باشد می آن را چاشنی باید ز قند
بند بندم را جدا کرده است دست غم به تیغ
تو به خون گرم می پیوند کن بندم ز بند
شاهد مجلس، بپوشان رو که من از بیم چشم
پیش رویت پای می کوبم بر آتش چون سپند
گر دل خسرو رسن بازی کند با زلف تو
رشته یک چندی درازش ده ز زلف چون کمند
باده صافی به جام آبگون باید فگند
جای بلبل هست بر سرو بلند و زین قبیل
هست جای آنکه بلبل می پرد زینسان بلند
نرگس اندر عین مستی سوی گل چشمک زن است
ورنه گل بر سبزه هم چندین نکردی ریشخند
گل ازان کم عمر شد کاو ییشتر از عمر خویش
دام داد آن را که از وی وقت گل شد بهره مند
ساقیا، می چاشنی کن بعد ازان درده، ازانک
گر ترش باشد می آن را چاشنی باید ز قند
بند بندم را جدا کرده است دست غم به تیغ
تو به خون گرم می پیوند کن بندم ز بند
شاهد مجلس، بپوشان رو که من از بیم چشم
پیش رویت پای می کوبم بر آتش چون سپند
گر دل خسرو رسن بازی کند با زلف تو
رشته یک چندی درازش ده ز زلف چون کمند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
باز زهره مطربی آغاز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بزم ما را یک دو خواب آلوده اند
مست و خوش، گویی شراب آلوده اند
سایه پروردند وز خط سیاه
سایه را بر آفتاب آلوده اند
جامه بر اندام شان گویی ز لطف
برگ گل را از گلاب آلوده اند
می میان شیشه صافی نگر
آتشی گویی به آب آلوده اند
می نبیند سوی ما ساقی، ازانک
چشمهایش مست و خواب آلوده اند
آب شو، ای چشمه خون، کز شراب
دست آن مست خراب آلوده اند
یارب آن سرخی لبش را از می است
یا خودش از خون ناب آلوده اند
بس به اشک آلوده شخصم، گوئیا
سیخی از آب کباب آلوده اند
هست خسرو را سؤالی زان دهن
کز پیش راه جواب آلوده اند
مست و خوش، گویی شراب آلوده اند
سایه پروردند وز خط سیاه
سایه را بر آفتاب آلوده اند
جامه بر اندام شان گویی ز لطف
برگ گل را از گلاب آلوده اند
می میان شیشه صافی نگر
آتشی گویی به آب آلوده اند
می نبیند سوی ما ساقی، ازانک
چشمهایش مست و خواب آلوده اند
آب شو، ای چشمه خون، کز شراب
دست آن مست خراب آلوده اند
یارب آن سرخی لبش را از می است
یا خودش از خون ناب آلوده اند
بس به اشک آلوده شخصم، گوئیا
سیخی از آب کباب آلوده اند
هست خسرو را سؤالی زان دهن
کز پیش راه جواب آلوده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
سفیده دم چو در از ابر درفشان بچکد
به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ببار باده روشن که صبح روی نمود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
خوش بود باده گلرنگ در ایام بهار
خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز
چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه
بیار و در کله صوفیانه من ریز
به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟
ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز
ره حجاز بزن، گریه خرابی من!
نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز
پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من
چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز
بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز
مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز
چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه
بیار و در کله صوفیانه من ریز
به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟
ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز
ره حجاز بزن، گریه خرابی من!
نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز
پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من
چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز
بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز
مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
ماییم و شبی و یار در پیش
جام می خوشگوار در پیش
وقت چمن و شکفته باغی
بی زحمت خارخار در پیش
گل آمده و خزان گشته
دی رفته و نوبهار در پیش
من بیهش و مست یار و یارم
نی مست و نه هوشیار در پیش
دستم به لب و نظر به رویش
می بر کف و لاله زار در پیش
رفت آنکه چو غنچه بود یک چند
در بسته و پرده دار در پیش
امروز چو شاخ گل به صد لطف
آمد ز برای یار در پیش
ای دور فلک، اگر ترا هست
وقتی به ازین بیار در پیش
مست حق را که هست با دوست
زین گونه هزار کار در پیش
خسرو، می ناب کش که زین پس
نارد فلکت خمار در پیش
جام می خوشگوار در پیش
وقت چمن و شکفته باغی
بی زحمت خارخار در پیش
گل آمده و خزان گشته
دی رفته و نوبهار در پیش
من بیهش و مست یار و یارم
نی مست و نه هوشیار در پیش
دستم به لب و نظر به رویش
می بر کف و لاله زار در پیش
رفت آنکه چو غنچه بود یک چند
در بسته و پرده دار در پیش
امروز چو شاخ گل به صد لطف
آمد ز برای یار در پیش
ای دور فلک، اگر ترا هست
وقتی به ازین بیار در پیش
مست حق را که هست با دوست
زین گونه هزار کار در پیش
خسرو، می ناب کش که زین پس
نارد فلکت خمار در پیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می
بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو
من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش
خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می
بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو
من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش
خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
صافی مده، ای دوست که ما درد کشانیم
نی رند تمامیم کزین رند و شانیم
این کاسه سر بهر چه داریم به عزت؟
گر در صف مستانش سبویی نکشانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
در همت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نوخیز که بالای دو دیده
چندان که دو ابرو بنشاند بنشانیم
پیش آر می، ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و زمژه باز فشانیم
گر زنده نداریم شبی پیش تو، گر زانک
خود را به سر کوی تو یک شب بکشانیم
خون خوردنم، ای مست جوانی، چو ندانی
دانی چو ترا شربت خسرو بچشانیم
نی رند تمامیم کزین رند و شانیم
این کاسه سر بهر چه داریم به عزت؟
گر در صف مستانش سبویی نکشانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
در همت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نوخیز که بالای دو دیده
چندان که دو ابرو بنشاند بنشانیم
پیش آر می، ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و زمژه باز فشانیم
گر زنده نداریم شبی پیش تو، گر زانک
خود را به سر کوی تو یک شب بکشانیم
خون خوردنم، ای مست جوانی، چو ندانی
دانی چو ترا شربت خسرو بچشانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
بیا ساقی که ما در می فتادیم
به خدمت پیش میخواران ستادیم
سر رندی چو گم کردیم در فسق
کلاه صوفیان را کج نهادیم
رها کن غرقه گردیم ار برانیم
میان می، چو اندر می فتادیم
چه جای توبه چون می می بنوشیم
که از خوبان به خون روزه گشادیم
مرادی از غم او عشق داریم
چه داند او گر از غم نامرادیم
بکش، ای خوش پسر، ما را به یک ناز
همان پندار کز مادر نزادیم
بده یک جام کیخسرو به خسرو
همان انگار ما هم کیقبادیم
به خدمت پیش میخواران ستادیم
سر رندی چو گم کردیم در فسق
کلاه صوفیان را کج نهادیم
رها کن غرقه گردیم ار برانیم
میان می، چو اندر می فتادیم
چه جای توبه چون می می بنوشیم
که از خوبان به خون روزه گشادیم
مرادی از غم او عشق داریم
چه داند او گر از غم نامرادیم
بکش، ای خوش پسر، ما را به یک ناز
همان پندار کز مادر نزادیم
بده یک جام کیخسرو به خسرو
همان انگار ما هم کیقبادیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
لبالب کن قدح ساقی که مستم
به می ده جملگی اسباب هستم
مرا کن سرخ رو از جرعه خویش
چه میرانی که پیشت خاک بستم؟
اگر اصحاب عشرت می پرستند
بیا ساقی که من ساقی پرستم
مرا گویند، در مستی چه دیدی؟
که می گویی دل اندر باده بستم
تعالی الله، ازین بهتر چه باشد؟
که از ننگ وجود خود برستم
حد مستی من، ای تیغ، زن، زانک
نه من از می، ز روی خوب مستم
مرا گویی که از کی باز مستی؟
از آن روزی که با خسرو نشستم
به می ده جملگی اسباب هستم
مرا کن سرخ رو از جرعه خویش
چه میرانی که پیشت خاک بستم؟
اگر اصحاب عشرت می پرستند
بیا ساقی که من ساقی پرستم
مرا گویند، در مستی چه دیدی؟
که می گویی دل اندر باده بستم
تعالی الله، ازین بهتر چه باشد؟
که از ننگ وجود خود برستم
حد مستی من، ای تیغ، زن، زانک
نه من از می، ز روی خوب مستم
مرا گویی که از کی باز مستی؟
از آن روزی که با خسرو نشستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
من کشته روی یار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
باده در ره، ساقیا، تا جای در جانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
هر شب به کوی وصل تو دزدیده ره کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۵
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۹
سحرگه که بیدار گردیده بودم
صبوحی دو سه باده نوشیده بودم
شدم بامدادان بدانسان که دل را
کنم خوش که محمود ژولیده بودم
بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم
فرو ریخت هر گل که برچیده بودم
بدیدم رخش را و دیوانه گشتم
من این روز را پیش از این دیده بودم
بخندید بر حال من خلق عالم
که داند که من بر که خندیده بودم
مرنج ار در آویختم با تو، جانا
که دیوانه و مست و شوریده بودم
نگارا، چه خوش آشناها که کردی
هر آبی که از دیده باریده بودم
مرا فتنه بودی، وزان چشم بودی
ترا بنده بودم، وزین دیده بودم
ز غمهای خسرو شدم آزموده
که من عشق بازیت ورزیده بودم
صبوحی دو سه باده نوشیده بودم
شدم بامدادان بدانسان که دل را
کنم خوش که محمود ژولیده بودم
بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم
فرو ریخت هر گل که برچیده بودم
بدیدم رخش را و دیوانه گشتم
من این روز را پیش از این دیده بودم
بخندید بر حال من خلق عالم
که داند که من بر که خندیده بودم
مرنج ار در آویختم با تو، جانا
که دیوانه و مست و شوریده بودم
نگارا، چه خوش آشناها که کردی
هر آبی که از دیده باریده بودم
مرا فتنه بودی، وزان چشم بودی
ترا بنده بودم، وزین دیده بودم
ز غمهای خسرو شدم آزموده
که من عشق بازیت ورزیده بودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۲
ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم