عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
از غم عشق تو رسوای جهان گردیده ام
بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام
در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو
ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام
چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام
صبح کردم شام هجرت را به امید وصال
درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام
بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام
در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو
ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام
چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام
صبح کردم شام هجرت را به امید وصال
درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
همه از باده من از گردش چشمت مستم
حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم
دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها
در خم زلف توماهی صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم
گوئی انر پی خوبان جهان چندروی
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم
گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز
خبرت نیست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم
حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم
دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها
در خم زلف توماهی صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم
گوئی انر پی خوبان جهان چندروی
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم
گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز
خبرت نیست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم
که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم
تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان
مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم
شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن
کسی ذکر ار کند نام تورا در پیش تابوتم
ز غم سوزم چنان کز من نماندهیچ خاکستر
که پیش آتش رویت به حراقی چو باروتم
نکردم درجوانی چارده درددل خود را
چه بر میآید از دستم که اکنون پیر فرتوتم
به دل گفتم که پیدا نیستی هستی کجا گفتا
که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم
بلند اقبال را گفتم که چونی از غمش گفتا
که در دریای اشک دیده جا گردیده چون حوتم
که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم
تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان
مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم
شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن
کسی ذکر ار کند نام تورا در پیش تابوتم
ز غم سوزم چنان کز من نماندهیچ خاکستر
که پیش آتش رویت به حراقی چو باروتم
نکردم درجوانی چارده درددل خود را
چه بر میآید از دستم که اکنون پیر فرتوتم
به دل گفتم که پیدا نیستی هستی کجا گفتا
که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم
بلند اقبال را گفتم که چونی از غمش گفتا
که در دریای اشک دیده جا گردیده چون حوتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم
ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم
چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی
که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم
به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من
ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم
به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم
ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم
چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی
که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم
به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من
ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم
که امید رهائی ره ندارد در دل زارم
ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم
تو پنداری به گوشم رفته مور و در بغل مارم
اگر زاهد کند از عشق روی دوست انکارم
چه غم کو را نه انسان از دواب الارض پندارم
کند یارم گر آزارم که دست از عشق بردارم
سرم را گر برد از تن نخواهد بود آزارم
چه باک اندر ره عشقش اگر سر رفت ودستارم
ندارم دست تا دامان وصلش را به دست آرم
چو زلف یار تا در گردن او دست در نارم
ز غم درخون دل آغشته همچون دانه درنارم
ز عشق روی وموی یار صبح وشام درنارم
ز غم می سوزم ومی سازم ودم هیچ درنارم
چه غم عشق ار نهد بر دل غمی هر دم دگر بارم
دل من بختی مست است وپروا نیست از بارم
نباشد چون بلند اقبال سال ومه جز این کارم
که تخم عشق جانان را به مهر آباد دل کارم
که امید رهائی ره ندارد در دل زارم
ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم
تو پنداری به گوشم رفته مور و در بغل مارم
اگر زاهد کند از عشق روی دوست انکارم
چه غم کو را نه انسان از دواب الارض پندارم
کند یارم گر آزارم که دست از عشق بردارم
سرم را گر برد از تن نخواهد بود آزارم
چه باک اندر ره عشقش اگر سر رفت ودستارم
ندارم دست تا دامان وصلش را به دست آرم
چو زلف یار تا در گردن او دست در نارم
ز غم درخون دل آغشته همچون دانه درنارم
ز عشق روی وموی یار صبح وشام درنارم
ز غم می سوزم ومی سازم ودم هیچ درنارم
چه غم عشق ار نهد بر دل غمی هر دم دگر بارم
دل من بختی مست است وپروا نیست از بارم
نباشد چون بلند اقبال سال ومه جز این کارم
که تخم عشق جانان را به مهر آباد دل کارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم
به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم
برو طبیب مکن در علاج من کوشش
که من ز نرگس بیمار دوست بیمارم
ز عشق روی تومنعم کندهمی زاهد
نه آگه است همانا که من گرفتارم
خرابی دل خود را طلب کنم ز خدا
شنیده ام چوتورا کرده اند معمارم
مپرس حال دل ازمن که گفتنی نبود
ببین درآینه آگه شو از دل زارم
به کشتنم همه عالم شونداگر همدست
گمان مکن که ز عشق تو دست بردارم
برای بندگیت گو چو یوسف اندازند
گهی به چاه و فروشند گه به بازارم
وگر مرا چو خلیل افکنند در آتش
به یاد روی تو آن آتش است گلزارم
جز آنکه از مدد عشق شد بلند اقبال
کسی نگشت و نگردد خبر ز اسرارم
به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم
برو طبیب مکن در علاج من کوشش
که من ز نرگس بیمار دوست بیمارم
ز عشق روی تومنعم کندهمی زاهد
نه آگه است همانا که من گرفتارم
خرابی دل خود را طلب کنم ز خدا
شنیده ام چوتورا کرده اند معمارم
مپرس حال دل ازمن که گفتنی نبود
ببین درآینه آگه شو از دل زارم
به کشتنم همه عالم شونداگر همدست
گمان مکن که ز عشق تو دست بردارم
برای بندگیت گو چو یوسف اندازند
گهی به چاه و فروشند گه به بازارم
وگر مرا چو خلیل افکنند در آتش
به یاد روی تو آن آتش است گلزارم
جز آنکه از مدد عشق شد بلند اقبال
کسی نگشت و نگردد خبر ز اسرارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نه میل سیر گلشن نه تقاضای چمن دارم
که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
من از فراق توتاچندسوزم وسازم
بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم
گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری
نثار پای تو راجای زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزی شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمی کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستی خود هر چه هست دربازم
ز راه دیده دلم ریخت خون بسی به کنار
دلم هم از غم تو نیست محرم رازم
تو چون بهفوج نکویان دهر سرهنگی
به پایت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسیر عالم جسمم شوم سراپا جان
دمی که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم
گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری
نثار پای تو راجای زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزی شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمی کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستی خود هر چه هست دربازم
ز راه دیده دلم ریخت خون بسی به کنار
دلم هم از غم تو نیست محرم رازم
تو چون بهفوج نکویان دهر سرهنگی
به پایت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسیر عالم جسمم شوم سراپا جان
دمی که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم
از پریشانی خودنیست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائی یابد
شده از چشم توچون چشم تو بیمار دلم
دیده تا دیده من طره ورخسار تو را
نیست آسوده دمی از غم و آزار دلم
بی توخارند به چشمم همه گل های چمن
نکند بی رخ تومیل به گلزار دلم
دل سنگین توتا چند نگردد راضی
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهای خلایق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بریزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادی به همه کوچه وبازار دلم
از پریشانی خودنیست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائی یابد
شده از چشم توچون چشم تو بیمار دلم
دیده تا دیده من طره ورخسار تو را
نیست آسوده دمی از غم و آزار دلم
بی توخارند به چشمم همه گل های چمن
نکند بی رخ تومیل به گلزار دلم
دل سنگین توتا چند نگردد راضی
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهای خلایق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بریزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادی به همه کوچه وبازار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای دل آزار مباش از پی آزار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم
دل من بختی مست است وندارد پروا
هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم
چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار
جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم
دل من خون شد و از دیده من بیرون شد
آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش
من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم
ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم
به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه
همه دانندطبیبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش
تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم
دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم
دل من بختی مست است وندارد پروا
هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم
چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار
جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم
دل من خون شد و از دیده من بیرون شد
آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش
من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم
ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم
به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه
همه دانندطبیبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش
تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم
دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم
بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم
اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی
گمان مدار که پیوند دوستی گسلم
غیاب روی تو بامن چه می تواند کرد
که درحضور تو گوئی نشسته متصلم
بهای بوسه زمن جان ودل چه می طلبی
نه جان ز عشق تو دارم نه دل مکن خجلم
مرا کسالت پیری ز پا نیفکنده است
ز درد عشق توپیمان گسل چنین کسلم
دهدچوشعر توشعرم همه پریشانی
ز بس چوزلف تو آشفته گشته است دلم
اگر چه گشته ام از عاشقی بلنداقبال
گرم نه لطف توشامل شود به حال ولم
بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم
اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی
گمان مدار که پیوند دوستی گسلم
غیاب روی تو بامن چه می تواند کرد
که درحضور تو گوئی نشسته متصلم
بهای بوسه زمن جان ودل چه می طلبی
نه جان ز عشق تو دارم نه دل مکن خجلم
مرا کسالت پیری ز پا نیفکنده است
ز درد عشق توپیمان گسل چنین کسلم
دهدچوشعر توشعرم همه پریشانی
ز بس چوزلف تو آشفته گشته است دلم
اگر چه گشته ام از عاشقی بلنداقبال
گرم نه لطف توشامل شود به حال ولم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
از فراقت نه چنان تنگ دلم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود دیده مور
تنگ گردیده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بی تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلی کوه غمی
جای بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسی تنگدل است از جهتی
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران میگفت
داشت گر نطق وبیان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه این سان به جهان تنگ دلم
نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم
که جز از دوست نبینی دگری درعالم
پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو
که به از عشق نباشد هنری درعالم
بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو
آهنین دل صنم سیم بری در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نیست آه دل ما را اثری در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود
به جز از عشق نباشدخبری در عالم
دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی
چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم
همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز
شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو ندیدم قمری درعالم
همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم
می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود دیده مور
تنگ گردیده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بی تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلی کوه غمی
جای بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسی تنگدل است از جهتی
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران میگفت
داشت گر نطق وبیان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه این سان به جهان تنگ دلم
نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم
که جز از دوست نبینی دگری درعالم
پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو
که به از عشق نباشد هنری درعالم
بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو
آهنین دل صنم سیم بری در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نیست آه دل ما را اثری در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود
به جز از عشق نباشدخبری در عالم
دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی
چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم
همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز
شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو ندیدم قمری درعالم
همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم
می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
تونوبهار منی نوبهار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
همچو چشم آن صنم بی باده مستی می کنم
چون دهانش نیستم دعوی هستی می کنم
نیستم آگه که کافر یا مسلمانم ولی
این قدر دانم که من دلبرپرستی می کنم
خواست ترک چشم مست اوبرد دل از کفم
زلفش از من بردوگفتا پیشدستی می کنم
گر شوم ماهی روم درقعر دریاها فرو
گویدم زلفش کجا جستی که شستی می کنم
گر چه از عشق رخش هستم بلند اقبال لیک
در رهش افتاده ام چون خاک پستی می کنم
چون دهانش نیستم دعوی هستی می کنم
نیستم آگه که کافر یا مسلمانم ولی
این قدر دانم که من دلبرپرستی می کنم
خواست ترک چشم مست اوبرد دل از کفم
زلفش از من بردوگفتا پیشدستی می کنم
گر شوم ماهی روم درقعر دریاها فرو
گویدم زلفش کجا جستی که شستی می کنم
گر چه از عشق رخش هستم بلند اقبال لیک
در رهش افتاده ام چون خاک پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
توسلیمانی وما مورتوایم
لیک شیریم چومنظور توایم
غائب از چشمی و حاضر به خیال
تو مپندار که ما دور توایم
چه غم از فتنه چشمت شب وروز
که گرفتار شر و شور توایم
توگر از تندی خو زنبوری
ما به پیش تو چو انگورتوایم
هر خطائی که بکردیم وکنیم
همه زآنروست که مغرور توایم
گر بجنگیم به شاه توران
همه رستم جگر از زور توایم
گر کلیم تو بلند اقبال است
همه گویند که ما طور توایم
لیک شیریم چومنظور توایم
غائب از چشمی و حاضر به خیال
تو مپندار که ما دور توایم
چه غم از فتنه چشمت شب وروز
که گرفتار شر و شور توایم
توگر از تندی خو زنبوری
ما به پیش تو چو انگورتوایم
هر خطائی که بکردیم وکنیم
همه زآنروست که مغرور توایم
گر بجنگیم به شاه توران
همه رستم جگر از زور توایم
گر کلیم تو بلند اقبال است
همه گویند که ما طور توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم
تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم
نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت
همی به روز وشب از بس درآرزوی توایم
ز دیده غائب واندر دلی چنان حاضر
که روبه هر طرف آریم رو به سوی توایم
نشسته ای به بر ما چو جان ودل شب وروز
ز غفلت است که دایم به جستجوی توایم
تو آفتاب درخشنده ای وما حربا
به هرکجا که کنی روی ربروی توایم
مران زگفته بدگو ز آستان ما را
چرا که عاشق رخساره نکوی توایم
همه شکسته دلیم وهمه پریشان حال
ز عشق روی تو آشفته تر ز موی توایم
گرت به بازی چوگان وگوهراس افتد
بگیر چوگان از زلف خود که گوی توایم
دگر به باده چه حاجت که چون بلنداقبال
مدام سر خوش وبیخود ز گفتگوی توایم
تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم
نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت
همی به روز وشب از بس درآرزوی توایم
ز دیده غائب واندر دلی چنان حاضر
که روبه هر طرف آریم رو به سوی توایم
نشسته ای به بر ما چو جان ودل شب وروز
ز غفلت است که دایم به جستجوی توایم
تو آفتاب درخشنده ای وما حربا
به هرکجا که کنی روی ربروی توایم
مران زگفته بدگو ز آستان ما را
چرا که عاشق رخساره نکوی توایم
همه شکسته دلیم وهمه پریشان حال
ز عشق روی تو آشفته تر ز موی توایم
گرت به بازی چوگان وگوهراس افتد
بگیر چوگان از زلف خود که گوی توایم
دگر به باده چه حاجت که چون بلنداقبال
مدام سر خوش وبیخود ز گفتگوی توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم
گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم
امروز در زمانه منجم چوما مجو
شب تا سحر ز بس همی اختر شمرده ایم
شرحی ز شوق وصل تونتوان بیان نمود
از دردهجر بسکه غمین وفسرده ایم
عشق تو نقش بست چوما را به لوح دل
از لوح دل علایق هستی سترده ایم
دامان ما چوچهر توگردیده لال گون
از راه دیده خون دل از بس فشرده ایم
مستیم آنچنان که ندانیم پا ز سر
هستیم در خیال تو صهبا نخورده ایم
شد چون بلنداقبال اقبال ما بلند
تا دل به دست عشق تودلبر سپرده ایم
گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم
امروز در زمانه منجم چوما مجو
شب تا سحر ز بس همی اختر شمرده ایم
شرحی ز شوق وصل تونتوان بیان نمود
از دردهجر بسکه غمین وفسرده ایم
عشق تو نقش بست چوما را به لوح دل
از لوح دل علایق هستی سترده ایم
دامان ما چوچهر توگردیده لال گون
از راه دیده خون دل از بس فشرده ایم
مستیم آنچنان که ندانیم پا ز سر
هستیم در خیال تو صهبا نخورده ایم
شد چون بلنداقبال اقبال ما بلند
تا دل به دست عشق تودلبر سپرده ایم