عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر براهی که نمی آید باز
این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
این همه سور همه ناله چنگست و رباب
آشیانیست حریفان ترا مجلس انس
سایبانیست محبان ترا ظل سحاب
پیش اصحاب طریقت سخن از لا و نعم
نزد سلطان حقیقت نه سؤال و نه جواب
دل بجانان ده و تجرید شو از هر دو جهان
دل و جان را برهانی مگر از ذل حجاب
قاسمی را غرض اینست که در ملک وجود
خویشتن را بشناسی، که توئی لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم بخواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
فروغ نور رخت آفتاب تابانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی که دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک
حلال باد شرابش، که مرد میدانست
مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت
که شام تا بسحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن
چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟
کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت
از آن صفت که شنیدی هزار چندانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
همه صحرا گلست و ارغوانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخرالمرسلینست
شریعت شیوه مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حکمت مردان راهست
شریعت قصه حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی کن درین راه
ترا گر فکر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
کسی کور است دان و راست بینست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
همچو خورشید، که او را نظری با ما هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بجز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست