عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود
بی‌تو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ‌، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفته‌اند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
می‌شنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
این‌چنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن‌، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل‌، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بی‌دولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت‌، ای ساقی
اصفهان شد بهشت‌، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی‌، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شده‌ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی‌توان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند
جرم ناکرده‌ام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من می‌جست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گل و پروانه
بامدادان به ساحت گلزار
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعه‌ای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بی‌شک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل‌، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه‌، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
می‌رود پرزنان به سوی حبیب
می‌زند بوسه‌ها به روی حبیب
چون زند بوسه‌ای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی‌، تباه
این‌ همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در ابوعطا
نسیم سحر بر چمن گذر کن
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده‌ ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن -‌ شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -‌به یاد مستان -‌بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همه‌جا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -‌سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چاره‌اش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بی‌بال وپر
شاخ بی‌برگ و بر
دل آزرده‌ام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزرده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله‌، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من -‌ مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مه‌لقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب‌، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
یک نظر بازست نرگس چشم بیمار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا
می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا
گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال
در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا
پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان می دید اگر دست نگارین مرا
می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر
بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا
بعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیات
گر کنند از خشت خم احباب بالین مرا
گر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت می دهد آهوی مشکین مرا
کرد تحسین رسایی های فهم خویشتن
آن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
بی بری دارالامان مردم آزاده است
کی دل از بی حاصلی غمناک باشد سرو را؟
می توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از رعونت صاحب معراج می گردد جمال
همچو گل چندین گریبان چاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه رویی از دل صد چاک باشد سرو را
باد با آن سرکشی، یک عاشق سر در هوا
آب یک دیوانه بی باک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما
شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند دیده بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
شد چو گل از روی خندان، خرده زر رزق ما
چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما
باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد
از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما
خانه دربسته سنگ راه روزی خواره نیست
می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما
بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار
از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما
بی کشش گر طفل از پستان تواند شیر خورد
می شود بی جهد و کوشش هم میسر رزق ما
طرفی از دریا نبست از پوچ گویی ها حباب
از خموشی چون صدف شد آب گوهر رزق ما
سبزه ما همچو جوهر موی آتش دیده است
قطره آبی است چون شمشیر و خنجر رزق ما
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد
سینه چون دوزخ است از آب کوثر رزق ما
با خط شبرنگ ازان لب های میگون ساختیم
شد سیاهی ز آب حیوان چون سکندر رزق ما
چشم بینا نیست، ورنه همچو گندم کرده است
باز از هر دانه ای، آغوش دیگر رزق ما
نیست کم از تنگ شکر، چشم تنگ ما چو مور
تا ز صحرای قناعت شد مقرر رزق ما
آتش حرص از زبان بازی پریشان می کند
گر شود مشت سپندی همچو مجمر رزق ما
حاصل ما صائب از گفتار، پیچ و تاب بود
از زبان پاک شد چون تیغ، جوهر رزق ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده من زینهار آن روی زیبا را
غبار لشکر بیگانه خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را
نسازی دست اگر آلوده خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را
ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را
ز طوق قمریان می شد سراپا دیده حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟
اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را
سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را
به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ندارد در خور من باده ای گردون مینایی
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس
که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را
نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم
که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی
که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را
نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل
حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را
من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی
خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان ها
ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
کمندی از خط بغداد سامان داد جام می
به سیر روضه دارالسلام آورد مستان را
که می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگی
نسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
به هشیاران فشان این دانه تسبیح را زاهد
که ابر از رشته باران به دام آورد مستان را
کمند جذبه حب الوطن از وادی غربت
به دریا همچو سیل خوشخرام آورد مستان را
به قول عارف رومی سخن را ختم کن صائب
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده دیده بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا