عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم، کار این است
ز کار و کسب ماندم، کسبم این است
رخا زر زن تو را دینار این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره؟ فعل آن دیدار این است
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
چو خوبان سایه‌های طیر غیب‌اند
به سوی غیب‌آ، طیار این ست
مکرر بنگر آن سو، چشم می‌مال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقین‌شان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار این است؟
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار این است
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار این است
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت‌وار این است
رخ شه جسته‌یی شهمات این است
چو دزدی کردی ای دل، دار این است
مشین با خود، نشین با هرکه خواهی
ز نفس خود ببر، اغیار این است
خمش کن خواجه، لاغ پار کم گو
دلم پاره‌ست و لاغ پار این است
خمش باش و درین حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار این است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست
چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بی‌شما می‌خواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
چو خوان آسمان آمد به دنیا
ازین پس بی‌نوایی مصلحت نیست
درین مطبخ که قربان است جان‌ها
چو دونان نان‌ربایی مصلحت نیست
بگو آن حرص و آز راهزن را
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست
چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست
چو پای تو نماند پر دهندت
که بی‌پر در هوایی مصلحت نیست
چو پر یابی به سوی دام حق پر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
درین جو آشنایی مصلحت نیست
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیم است
که جانم بی‌تو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشی‌ام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بی‌قراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفته‌ست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش‌های نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همی‌نالد درون از بی‌قراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی‌داند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت می‌خراشد
نمی‌دانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیری‌ست
موثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریری‌ست
پس لا تبصرونت تبصرونی‌ست
بصر جستن ز الهام بصیری‌ست
تو هر چه داری نه جویانش بودی؟
طلب‌ها گوش گیری و بشیری‌ست
چنان کن که طلب‌ها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیری‌ست
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیری‌ست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بی‌نظیری‌ست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که می‌جوید کرم هر جا فقیری‌ست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا می‌خرد هر جا اسیری‌ست
عزیزی بخشد آن کس را که خواری‌ست
بزرگی بخشد آن را که حقیری‌ست
که هستی، نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیری‌ست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیری‌ست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیری‌ست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیری‌ست
خمش کن گر چه شرحش بی‌شمارست
طبیعت‌ها عدو هر کثیری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
طبیب درد بی‌درمان کدام است؟
رفیق راه بی‌پایان کدام است؟
اگر عقل است پس دیوانگی چیست؟
وگر جان است، پس جانان کدام است؟
چراغ عالم افروز مخلد
که نی کفر است و نی ایمان کدام است؟
پر از در است بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدام است؟
غلامانه‌ست اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان کدام است؟
یکی جزو جهان خود بی‌مرض نیست
طبیب عشق را دکان کدام است؟
خرد عاجز شد اندر فکر عاجز
که سرکش کیست و سرگردان کدام است؟
بت موزون به بتخانه بسی جست
که موزونات را میزان کدام است؟
چه قبله کرده‌یی این گفت و گو را؟
طلب کن، درس خاموشان کدام است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
چو با ما یار ما امروز جفت است
بگویم آنچه هرگز کس نگفته‌ست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی، غماز خفته‌ست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمی‌بینی درخت و گل شکفته‌ست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لب‌بسته است و گل نهفته‌ست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفته‌ست
خمش کن، زر دهی، زان در نیابی
وگر محرم شوی، بستان که مفت است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
زهی می کندران دست است، هیهات
که عقل کل بدو مست است، هیهات
بر آن بالا برد دل را که آن‌جا
سر نیزه‌ی زحل پست است، هیهات
هر آن کو گشت بی‌خویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رسته‌ست، هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
که پیشش که کمربسته‌ست، هیهات
عجایب بین که شیشه‌ی ناشکسته
هزاران دست و پا خسته‌ست، هیهات
مرا گویی که صبر آهسته‌تر ران
چه جای صبر و آهسته‌ست، هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان
که این‌جا پیر بایسته‌ست، هیهات
خصوصا جان پیری‌ها که عقل است
که خوش‌مغز است و شایسته‌ست، هیهات
از آن باغ و ریاض بی‌نهایت
همه عالم چو گل‌دسته‌ست، هیهات
چو گل دسته‌ست پوسیده شود زود
به دشتی رو کزو رسته‌ست، هیهات
میی درکش به نام دل‌ربایی
که بس زیبا و برجسته‌ست، هیهات
ز بس خون‌ها که او دارد به گردن
خرد را طوق بسکسته‌ست، هیهات
شکن‌هایی که دارد طره او
بهای مشک بشکسته‌ست، هیهات
خمش کردم، خموشانه به من ده
که دل را گفت پیوسته‌ست، هیهات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
ز میخانه دگربار این چه بوی است؟
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
بیا ای عشق این می از چه خم است؟
اشارت کن خرابات از چه سوی است؟
چه می‌گویم؟ اشارت چیست؟ کین‌جا
نگنجد فکرتی کان همچو موی است
نیاید در نظر آن سر یک‌تو
که در فکر آنچه آید چارتوی است
چو زاندیشه به گفت آید، چه گویم؟
که خانه کنده و رسوای کوی است
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحر است و گفتن‌ها چو جوی است
خزینه‌دار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه، تن جامه‌شوی است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
درین خانه کژی ای دل، گهی راست
برون رو هی که خانه خانۀ ماست
چو بادی تو، گهی گرم و گهی سرد
رو آن‌جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندر نگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری، مرغ‌واری
به پر و بال مردان را چه پرواست؟
نجس در جوی ما، آب زلال است
مگس بر دوغ ما، باز است و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
ازین تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می‌رو
ندا می‌کن که یوسف خوب‌سیماست
دریدم پردۀ ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بی‌دلی درد و سقام است
به جز با روی خوبت عشق‌بازی
حرام است و حرام است و حرام است
همه فانی و خوان وحدت تو
مدام است و مدام است و مدام است
چو چشم خود بمالم، خود جز تو
کدام است و کدام است و کدام است
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثام است و لثام است و لثام است
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلام است و سلام است و سلام است
ز هر ذره به گفت بی‌زبانی
پیام است و پیام است و پیام است
غم و شادی ما در پیش تختت
غلام است و غلام است و غلام است
اگرچه اشتر غم هست گرگین
امام است و امام است و امام است
پس آن، اشتر شادی پرشیر
ختام است و ختام است و ختام است
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمام است و زمام است و زمام است
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطام است و فطام است و فطام است
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظام است و نظام است و نظام است
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگام است و لگام است و لگام است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
درین جو دل چو دولاب خراب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردن‌درازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازه‌روی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
ایا ساقی توی قاضی حاجات
شرابی ده که آرد در مراعات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم اشارات از عبارات
پدر بر خم خمرم وقف کرده‌ست
سبیلم کرد مادر بر خرابات
دو گوشم بست یزدان تا رهیدم
ز حال دی و فردا و خرافات
دگرگون است کوی اهل تمییز
که آن جا رسم، طاعات است و زلات
درین کو کدخدا شاهی‌ست باقی
فرو روبیده این کو را ز آفات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر، قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیز آب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم، هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
این‌ها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشته ست
کلی مراد حق تعالاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
می‌دان که زمانه نقش سوداست
بیرون ز زمانه صورت ماست
زیرا قفصی‌ست این زمانه
بیرون همه کوه قاف و عنقاست
جویی‌ست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست
این جا سر نکته ای‌ست مشکل
این جا نبود، ولیکن این جاست
جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روی که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نیست
طوطی‌ست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت، سر قدم ساز
زیرا که ره تو زیر و بالاست
شاخ ار چه نظر به بیخ دارد؟
کان قوت مغز او هم از پاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست، پیداست
هر موج که می‌زند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست
هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامت‌ست آن جاست
ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دل‌هاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجره‌های بالاست
هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببسته‌ست بیناست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست
هر چند که زیر هفت پرده‌ست
پیداست که سخت خوب و زیباست
شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که می‌نتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزه‌ها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعه‌های قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت؟
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که می‌دهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمی‌خورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جان‌ها؟
چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بی‌جهاتت
گفتی که خمش کنم، نکردی
می‌خندد عشق بر ثباتت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
در شهر شما یکی نگاری‌ست
کز وی دل و عقل بی‌قراری‌ست
هر نفسی را از او نصیبی‌ست
هر باغی را از او بهاری‌ست
در هر کویی از او فغانی‌ست
در هر راهی از او غباری‌ست
در هر گوشی از او سماعی‌ست
هر چشم از او در اعتباری‌ست
در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاری‌ست
پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاری‌ست
او بد که به این طریق می‌گفت
کز تعبیه‌هاش دل نزاری‌ست
او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاری‌ست
نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاری‌ست
گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاری‌ست
گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاری‌ست
این جا شکریست بی‌نهایت
این جا سر وقت پایداری‌ست
خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناری‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مزید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست