عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
زین ‌گریه اگر باد برد حاصل خاکم
چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم
دست من و دامان تمنای وصالت
نتوان چو نفس‌کردن ازین آینه پاکم
از آبله‌ام منع دویدن نتوان کرد
انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم
بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک
از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال‌ست
عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم
دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی
کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم
از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید
دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم
ای همت عالی نظران دست نگاهی
تا چند کشد پستی طالع به مغاکم
دل شمع خیالی‌ست‌ که تا حشر نمیرد
زنهار تکلف مفروزید به خاکم
بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی
امروز سیه مست‌تر از سایهٔ تاکم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم
چون صورت عنقا چه خیال است خیالم
جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد
این دشت تخیل که منش وهم غزالم
گفتم چو مه نوکنم اظهار تمامی
از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم
از چرخ چرا شکوهٔ اقبال فروشم
آنم ‌که مرا هم نظری نیست به حالم
با بخت سیه صرفه‌ای از فضل نبردم
در عرض هنر رستن مو بر سر خالم
از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است
حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم
هر چند سبک می‌گذرم از سر هستی
چون رنگ همان پی سپر گردش حالم
حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت
چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم
هستی المی نیست‌ که یابند علاجش
در آتش خویشم چه‌ کنم پیش که نالم
تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد
بیدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
در عالمی‌که هستیم شادیم و شاد بودیم
درکوه آتش سنگ‌، در باغ جوهر رنگ
با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم
چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود
با داغ این هوسها در اتحاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد
گر می‌نشست این‌گرد نقش مراد بودیم
عشق مقام ما را با خود خیالها بود
در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم
رسم حضور و غیبت‌کم داشت محفل انس
فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم
بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر
افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم
فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بی‌سواد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست
زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
ز خودداری نفس می‌زد تب و تاب چراغ من
در آتش تاختم چندان‌که شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب ‌کو صد دشت پردازد
تغافل ‌کم فضایی نیست در کنج فراغ من
گل جمعیت رنگم پریشان ‌کرد ناکامی
مگر گرد سرت ‌گردم ‌که بندد دسته باغ من
خیالت در دل هر ذره گم کرده‌ست اجزایم
غبار خود شکافد هرکه می‌خواهد سراغ من
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد
نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من
به‌پاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمی‌آیم
مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این
تو تا نگشوده‌ای لب ‌کج نمی‌گردد ایاغ من
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را
که من می‌سوزم و بوی تو می‌آید ز داغ من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری
آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم
این معمای تحیر تو مگر بازگشایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد
از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی
بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم
می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی
طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب‌ کنم دل که شود ناله هوایی
بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن
ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی
خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی
حاصلی نیست در اینجا تو هم ای‌ گریه نیایی
دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد
ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی
دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت
حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
چو چینی شدم محو نازک ادایی
ز مو خط‌ کشیدم به شهرت نوایی
فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی
فسرد آتشم ای تپیدن‌کجایی
به آن اوج اقبالم از بی کسی ها
که دارد مگس بر سر من همایی
پر افشان شوقم خروشی‌ست طوقم
گرفتارم اما بقدر رهایی
کباب وصالم خرابست حالم
ز غم چون ننالم فغان از جدایی
نشد آخر از خون صید ضعیفم
سر انگشت پیکان تیرت حنایی
تری نیست در چشمهٔ زندگانی
ز خجلت نم جبهه دارم‌گدایی
فنا ساز دیدارکرد از غبارم
نگه شد سراپایم از سرمه‌سایی
تکلف مکن سازتقلید عنقا
ز عالم برآتا به رنگم برآیی
ببالد هوس در دل ساده لوحان
کند عکس در آینه خودنمایی
درین کارگاه هلاکت تماشا
چه بافد شب و روز جز کربلایی
نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی
به بیکاری‌ام گشت بیمدعایی
هوایی نشد دستگیر غبارم
زمینم فرو برد از بیعصایی
به ساز خموشی شدم شهره بیدل
دو بالا زد آهنگم از بینوایی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
عزیزان چون بدان ساحل رسیدند
ز همراهان خود یکدم بریدند
چنان از صحبت ما دل گرفتند
که سهوا هم به سوی ما ندیدند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۳
جان رفت و سوزد از تو دل ناتوان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
غم دارم و غم‌گسار می‌باید و نیست
در دست من آن نگار می‌باید و نیست
درد سر اغیار نمی‌باید و هست
تشریف حضور می‌باید و نیست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزموده‌ام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۷
گر نه خود را بیخود از جام جنون می ساختم
دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم
یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل
حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم
آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال
گاه می دادم تسلی، گاه خون می ساختم
کی غم فرهاد و من یکسان شود، گر من ز دل
غم برون می ریختم، صد بیستون می ساختم
گر خبر می داشتم، عرفی، ز ناسازی او
کی چنین خود را به دست او زبون می ساختم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۴
میرم ز هجر و گویم، یا رب به حسرت من
کز داغ دل مسوزان، کس را به محنت من
هنگام نزع این است، مقصود من که گر یار
چیزی اگر نگردد، فهم از اشارت من
خوش ساعتی که می کرد، منعم ز گریه، محرم
گردش به چین ابرو، منع از نصیحت من
از ناوک تو عمداً، دشوار می دهم جان
تا در دلت بماند، یاد، این شهادت من
رفنم که بهر صلحش، عجزی کنم به عرفی
گو دل بکش به طعنم، این است طاقت من
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۶
از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،
بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش می‌کشند ناز از هم
نمی‌کنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمی‌گوید
چه نکته‌ایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه می‌ماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بی‌نیاز از هم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌:
باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌:
جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌:
عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟
گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌:
عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟
گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت
آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟
گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌:
آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌:
چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟
گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌:
ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟
گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌:
دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا
ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌:
روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار
گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌:
گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار»
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دعوی چه کنی داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران‌، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
منم که عشق بتانم نموده پیر و کهن
ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من
بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود
شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن
ز رنج و درد چنان شد تنم که گر بینی
گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن
مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد
سیه‌ تر آمده گیتی ز جان اهریمن
چو تفته آهن‌، دل در برم از آن بگداخت
که یار را به‌ بر اندر دلی است چون آهن
تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم
بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن
ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست
همی فشانم خون از دو دیده بر دامن
دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق
تنم بفرسود از گردش دی و بهمن
سخن ز عشق به کس گرچه می‌نگویم لیک
شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن
هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست
چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن
مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود
مرا مبین‌، که همه اوست اینکه بینی من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴ - در مرثیه و مادهٔ تاریخ فوت پدر
دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون
بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا
که بردرند ز غم جامه صبوری ما
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
به خانقاه غم آمد دل سروری ما
تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او
چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما
چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان
فغان و ناله که شد دور دور کوری ما
بهار با دل غمگین خود چنین می گفت
که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما
سری‌ ز جان برآورد و این‌ چنین‌ به‌سرود
بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما