عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸
گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را
برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴
به زهر تشنه لبم با شکر چه کار مرا
دراز باد شبم با سحر چه کار مرا
مرا نشاط تماشا بس از بهشت وصال
به قیمت کم و بیش ثمر چه کار مرا
ز بهر کاوش دل اهل درد نیش طلب
من و نگاه تو، با نیشتر چه کار مرا
مرا فریب دهد ناله ای و به غم گوید
ز من ترانه شنو با اثر چه کار مرا
ز ناز شربت کوثر نمی چشیدم، آه
به آتش دل داغ جگر چه کار مرا
من و شکستن افغان به سینه در شب غم
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا
چرا ز غرفی جانباز سر نمی طلبی
فدای تیغ تو جانم، به سر چه کار مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲
از تو نوشت و داد دل آرمیده را
غم نامه های شسته و صد ره دریده را
شادم که در تپیدن خاصی فکنده ام
هر ذره از وجود دل آرمیده را
الماس ریزه کس نخرد در دیار عشق
کانجا به توتیا نبود صلح دیده را
آورده ام به کف سر زلفی که بر دلم
شب کرده صبح عافیتی نادمیده را
عرفی به زیر تیع مشو مضطرب که هست
اجری دگر شهید به خون تپیده را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶
صبح گدا و شام ز خورشید روشن است
گر قادری ببخش چراغی به شام ما
ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت
دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما
در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست
داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما
در روزگار نیست رسولی که بی حسد
در گوش چون تویی برساند پیام ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷
ار نالهٔ شبانه اثر برده‌ایم ما
ناموس گریه‌های سحر برده‌ایم ما
سرمای عافیت نشناسیم کز ازل
در گرمسیر عشق به سر برده‌ایم ما
باد مراد گر نوزد دم به دم چه باک
کشتی ز موج خیز به در برده‌ایم ما
راهی که خضر داشت ز سرچشمه دور بود
لب تشنگی ز راه دگر برده‌ایم ما
سود متاع ما چه بود کز دیار عمر
مژگان خشک و دامن تر برده‌ایم ما
خامی نرفت عرفی و گشتیم بحر و بر
بنشین که آبروی سفر برده‌ایم ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲
از بس که در معارضه دیدم مثال ها
عاجز شدم ز کشمش احتمال ها
با آن که هیچ مطلب ممکن روا نشد
دل خوش نمی کنیم مگر از محال ها
آن جاست برگ عیش که هر سو فشانده اند
پروانه های سوخته پرها و بال ها
مشغول درد خویش چو مستان عشق باش
همدرد همنشین عنانی ست حال ها
در ملک عشق هر که شفا یابد از مرض
رسوای خلق گردد و گویند سال ها
صد ره گشود دیده و بشناخت چشم عقل
با آن که آشنا شده بود از مثال ها
گه گه فتد ز طاق دل دوستان ولی
خورشید را زیان نرسد از زوال ها
عرفی دگر به انجمن بی غمان نشست
گز جام جم شراب کند در سفال ها
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶
گشود برقع و توفان حسن عالم سوخت
متاع شادی و غم جمع بود در هم سوخت
که زد به داغ دلم دامن کرشمه که باز
به نیم شعله هم خان و مان مرهم سوخت
فروغ حسن تو در گلشن بهشت افتاد
که برگ لاله و گل در میان شبنم سوخت
به العطش مگشا لب که خضر وادی عشق
گلوی تشنه به آب حیات و زمزم سوخت
جز آب ساقی عشقم که جام جرعه ی او
کلیم را کف دست و مسیح را دم سوخت
دلم به گوشه نشینان عشق می لرزد
که حسن او گل شوخی بچید و عالم سوخت
به لوح مشهد پروانه این رقم دیدم
که آتشی که مرا سوخت خویش را هم سوخت
خوشم که سوخت دو کون از غمت وزین خوش تر
که کس به داغ دل عرفی از غمت کم سوخت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹
عشق ناوک ریز و یک مویم تهی از یار نیست
باورم باید که هر مویی ز یار افگار نیست
برهمن چون بست زنارم، مغان گفتند حیف
کاین زمان در کافرستان عرب زنار نیست
می تراود می به جام و جام می آید به لب
نیست باکی گر به بزم عشق کس هشیار نیست
شرمسار از همت عشقم که در هنگام نزع
اضطراب جان سپردن مانع دیدار نیست
با سر هر موی تو هر صنف را صد دعوی است
گر چه یک مو از کسی، طبع تو منت دار نیست
انتظار نو بهار از تنگ چشمی های ماست
صد تماشا هست در گلخن که در گلزار نیست
سوزن عیسی بیفکن، رشته ی مریم بسوز
خلوت عشق است، هان، آلودگان را بار نیست
هان ره عشق است و کج رفتن ندارد بازگشت
جرم را این جا عقوبت هست و استغفار نیست
هر سر مویم کلیمی لن ترانی بشنو است
باز گو، بگشای لب، این جا ادب درکار نیست
می روی با غیر و می گویی بیا عرفی تو هم
لطف فرمودی برو کین پای را رفتار نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است
تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است
گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است
با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲
دورم از کوی تو، جا در زیر خاکم بهتر است
زندگی تلخ است با حرمان، هلاکم بهتر است
من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود
جای مرهم بر جراحت برگ تاکم بهتر است
گر بکشتی از فراقم، سوختی، منت منه
من که در دوزخ به زندان، هلاکم بهتر است
ره به امیدم مده عرفی که بی باکم بسی
من صلاح خویش دانم، ترسناکم بهتر است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴
از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است
که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است
چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها
که دام ما همه این طره ی دل آویز است
ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد
اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است
سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد
که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است
چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا
ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است
ستزه باخت به میدان امتحان عرفی
عنان کشیده چه داری، محل مهمیز است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷
تا روی دل فروز تو بستان آتش است
دل نغمه سنج گلستان آتش است
یارب چه آتشی تو که چندین هزار داغ
از شعله ی جمال تو در جان آتش است
گر مست حیرتیم ز روی تو دور نیست
آتش پرست واله و حیران آتش است
افسرده را نصیب نباشد دل کباب
آن یابد این نواله که مهمان آتش است
ای طائر بهشت ز باغ دلم حذر
کاین لاله زار داغ گلستان آتش است
خون شهید عشق جهان را فرو گرفت
کشتی مساز نوح که طوفان آتش است
مستم به محفلی که در او آتش جحیم
ته جرعه ای ز ساغر مستان آتش است
افتاد دامن دل عرفی به دست عشق
یعنی که دست شعله به دامان آتش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۵
خاموشی من قفل نهان خانه ی عشق است
افسانه ی من گریه ی مستانه ی عشق است
دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش
گنجی است که آرایش ویرانه ی عشق است
شوریده شد از ناخن عشق این دل صد شاخ
این زلف پریشان شده از شانه ی عشق است
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
این ها گل آن است که بیگانه ی عشق است
از منطق و حکمت نگشاید اثر شوق
این ها همه آرایش افسانه ی عشق است
هر شمع که در انجمن دهر بر افروخت
گر آتش طور است که پروانه ی عشق است
عرفی دل افتاده ام از کعبه چه جویی
دیری است که او فرش صنم خانه ی عشق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۶
منزل گه دل ها همه کاشانه ی عشق است
هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق
آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است
پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم
با او ننشینند که بیگانه ی عشق است
عرفی دل و دین باخته ای دلخوش او باش
این ها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۷
زخم از دهان تیغ ربودن نزاع ماست
تسلیم گشتن و بتپیدن سماع ماست
در پیشگاه دیر و حرم، هر کجا، که هست
دین شکسته و دل پر خون متاع ماست
صد فوج ناز و عشوه به میدان طلب، که ما
جنگ ستیزه ی تو و عجز شجاع ماست
چون راحت آیدت به سلام، ای رفیق درد
آغوش برگشا که وقت وداع ماست
عرفی نوای مرغ تو در هیچ باغ نیست
این نغمه خاصه ی چمن اختراع ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۹
ممنون ترکتازی گردون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۴
خوناب آتشین ز سر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۷
کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را
نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده است
کسی که روی وی از قبله گشت در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده است
کسی که بهر جفای تو خو کرد به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است
اگر چه کشته ی لطفم، مساز معذورم
که هر چه با مس من کرد، کیمیا کرده است
چو دل شناخت سر رشته، گشت معلومش
که دم به دم به کف آورده و رها کرده است
گرت نحوست جغذ افکند به درویشی
غمین مشو که ستم، سایه ی هما کرده است
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان رها کرده است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخن های آشنا کرده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۰
از تو کس زمزمه ی مهر و وفا نشنیده است
بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
باورم نیست که همسایه ی حسن است و هنوز
چستی و دل بردن آن غمزه حیا نشنیده است
جذبه ی شوق نسیم تو رساند به مشام
ور نه کس بوی تو از باد صبا نشنیده است
غم دل آتش دل سوختگان است، فغان
که طرب آمده، آوازه ی ما نشنیده است
عزتم بین که بر آرنده ی حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده است
بد گمان گر شده باشم، مشو رنجه، که کسی
مهربان، شوخ ستمکاره نما، نشنیده است
برد از صومعه وز دیر مغان چون عرفی
که در آن روضه کسی بوی وفا نشنیده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۱
تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است
شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است
یا رب چه فتنه ای که به عهد تو روزگار
در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است
ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دل فریب
یاران حذر کنید که توفان فتنه است
از فتنه ی غمش به که نالیم، چون مدام
دیوان شاه حسن در ایوان فتنه است
گل گل فتاده پرتو رویت در انجمن
این بزم عیش نیست، گلستان فتنه است
اسباب دلبری همه حسنش به فتنه داد
در عهد حسن او که به سامان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم او
در خواب هم سرش به گریبان فتنه است
عرفی چه گونه حفظ دل خود کند، که باز
چشم کرشمه ساز تو دوران فتنه است