عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست
تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک
شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست
از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ
یار ما را می‌رسد، شوخی و شنگی دیگرست
بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن
هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست
بی‌وفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او
نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست
چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار
راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست
ای نصیحت‌گو،دمی چنگ از گریبانم بدار
کین زمانم دامن خاطر به چنگی دیگرست
از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس
اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست
پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر می‌گرفت
این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم
خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت
باز می‌ترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بی‌زر نرود در گوشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان یافت
بی‌دهان و لب چو شکر او
عاشقان را شکار نتوان یافت
گر بپرسیدنم نهد گامی
جز دل و جان نثار نتوان یافت
به جز اندر دهان و جز لب او
زندگانی دوبار نتوان یافت
در جهان از شمار شوخی او
تا به روز شمار نتوان یافت
بر وفا دل منه، که خوبان را
به وفا استوار نتوان یافت
اوحدی، کار عشق کن، که به نقد
به ازین هیچ کار نتوان یافت
پای‌دار، ار بگیردت غم عشق
عشق بی‌گیر ودار نتوان یافت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
یاد تو ما را چو در خیال بگردد
عقل پریشان شود، ز حال بگردد
چون تو پسر مادر سپهر نزاید
گرد جهان گر هزار سال بگردد
ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت
گر چه بسی بر سپهر زال بگردد
خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار!
تا نگذاری که: گرد خال بگردد
عقل ندارد، که ترک روی تو گوید
چشم نباشد، کزان جمال بگردد
در هوس بوسهٔ توایم ولی نیست
زهره که کس گرد این سؤال بگردد
تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟
خوی بد نیکوان به مال بگردد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
دل شکیب از روی خوب او نداشت
زان میان بگذاشتیمش تا ببرد
روی او چون دید نقش ما و من
نام من گم کرد و رخت ما ببرد
زین جهان من داشتم جان و دلی
این به دست آورد و آن در پا ببرد
من چنین در جوش و آتش ناپدید
گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد
دانش و دین مرا آن چشم ترک
روز غارت بود، در یغما ببرد
از دل من بود هر غوغا که بود
پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد
راه فردا بر گرفت از امشبم
کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
تا قیامت هر که گوید سرعشق
قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد
جای آن هست ار کنی جوش و فغان
اوحدی، کش عشق او از جا ببرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد
دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد
چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد
گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد
بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
باد بویی از دو زلفت وام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزهٔ آهووش گو افگنت
تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد
دانهٔ خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بستهٔ این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنهٔ‌آن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی می‌نمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گر چه کار اوحدی را خام کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد
نظر زهره کند، خنجر مریخ زند
نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد
چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد
ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت
حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد
تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد
که دلم در پی او ناوک آه اندازد
اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست
گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد
اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد
ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار
تا سواری چو تو از خانهٔ زین برخیزد
چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز
روز فردا مگر از خلد برین برخیزد
باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود:
سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد
بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا
سر آن نیست که از روی زمین برخیزد
تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز
چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد
آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت
نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد
قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟
با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد
ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد
بیم آنست که با مهر به کین برخیزد
در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست
که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد
اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست
که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد
برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را
مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد
به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم
که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد
اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را
اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد
گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری
سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد
ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش
طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد
به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟
که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد
گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد
گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟
در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد
احوال قید چون من سرگشته‌ای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی به دام باشد
گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟
نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد
دل شیفته می‌گردد، تن زار همی باشد
خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت
روزی که نمی‌بیند بیمار همی باشد
در کار سر زلفت یک لحظه که می‌پیچم
دست و دل من سالی از کار همی باشد
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
کین کار به آخر در، دشوار همی باشد
از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا
کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد
اندک نشمارم من سودای تو گر اندک
چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد
چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی
گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بی‌قرار شد
ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد
وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد
سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد
می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد
کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد
این باد زلف اوست که باد بنفشه برد
وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد
از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست
خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد
مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید
کم در درون محبت او جایگیر شد
در جان دوست هیچ اثر خود نمی‌کند
آن نالها که از دل من بر اثیر شد
ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار
مرغی، که صید آن صنم بی‌نظیر شد
گر زخم تیر غمزهٔ خوبان ندیده‌ای
از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد
تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد
چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق
نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد
نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم
از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد
دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش
آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد
یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب
بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد
چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید
دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد
همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی
اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد
گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من
باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد
پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد
رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی
ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش
بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد
دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد
ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند
کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم به امید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟
ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟
تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟
اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟