عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر سر بالین طبیب از ناله ی من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
مه من با رقیبان جفا اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز
قدر یاران وفادار نداند هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی
چاره عاشق بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید
لذت شربت دیدار نداند هرگز
ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا
هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
تا رخت هست کسی کی طرف گل بیند؟
مگر آنکس که گل از خار نداند هرگز
درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو
حال دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب
شیوه مردم هشیار نداند هرگز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
کار من از جمله عالم همین عشقست و بس
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق
من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست
وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس
در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او
یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
این چنین برقی، که از نعل سمندت می جهد
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
زار می نالد هلالی بی تو در کنج فراق
همچو آن بلبل که می نالد به زندان قفس
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک جاک
سینه ام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
می کشی بر غیر تیغ و می کشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک
ای که از ما فارغی، گویا نمی دانی که ما
دردمندانیم و آه ما بغایت دردناک
می پرستان را ز می هر دم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت، گویا، باغبان در جوی تاک
گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خراباتست مست و جامه چاک
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
ای در دلم ز آتش عشق تو صد الم
هر یک الم نشانه چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت بسیار و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی بوجود آمد از عدم
گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد
من چون زیم؟ که عاشقم و دردمندهم
ماییم و نیم جانی و هر دم هزار آه
اینک بباد میرود آن نیز دم بدم
چون آب زندگیست قدم تا بفرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای تست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی
بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان می کنم، آری
ترا چون لعل شیرینست، من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمی پرسد مرا یاری و غم خواری
من مسکین غریبم، گر چه دایم در وطن باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آنکه از درد دل خود بفغانست منم
وانکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره شهرست تویی
وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گر چه بیک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان تر از آنست منم
عاشقان همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
از پی آن دلبر شیرین شمایل می روم
دل پی او رفت و من هم از پی دل می روم
می روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز
من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می روم
گر زند تیغ، از سر کویش نخواهم رفت، لیک
چند گامی همچو مرغ نیم بسمل می روم
چون بکوی او روم ترسم رقیبان پی برند
زانکه من در گریه خود پای در گل می روم
ای که می گویی: برو، تحصیل درس عشق کن
می روم، اما پی تحصیل حاصل می روم
وادی درد و بلا در عشق هر یک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل، بمنزل می روم
می روم سویش باستقبال و خوشحالم که باز
می رسد اقبال و من هم در مقابل می روم
در ره عشق، ای هلالی، از من آگاهی مجو
زانکه من این راه را بسیار غافل می روم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گهی لطفست و گاهی قهر کار دلربای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
ز اشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سر سازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
خاکم بره پیک حریم حرم او
باشد که بجایی برسم در قدم او
بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید
تا کم نشود راحت درد و الم او
زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید
خوش نیست که بر غیر من آید ستم او
می سوزم و این آه جگر سوز دلیلست
کز جان و دلم دود برآورد غم او
داریم امید کرم از یار، ولیکن
دیدیم ستمها و امید کرم او
از تیغ تو صد کشته شود زنده بیک دم
گویا دم جان پرور عیسیست دم او
گفتم که: هلالی ز غمت سوی عدم رفت
گفتا: چه تفاوت ز وجود و عدم او؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
نمیکشیم سر از آستان خانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۴
منت تو گردن من بنده را
سخت بیکبار گران بار کرد
بنده مدیح تو بمقدار گفت
جود تو احسان نه بمقدار کرد
قیمت شعر از تو بیآموختست
آنکه خریداری اشعار کرد
چشم دلم خیره و در خواب بود
جود تواش روشن و بیدار کرد
در شعرا نامم ظاهر نبود
صلت تو نام من اظهار کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دریغ نیست وجودم که در عذاب الیم است
دریغ صحبت یاران و دوستان قدیم است
بسی مفارقت افتد میان اهل مودت
ولی شماتت اعدا ز هر کنار عظیم است
چو در حضور بود خاطر از فراق نترسم
قتیل تیغ بلا را ز تیر مرگ چه بیم است
گرم دو دیده بدوزند روی دوست ببینم
که اندرون مصفا چو دست پاک کلیم است
حجاب عقل محال است عشق را که بپوشد
چنان که نافة در جیب و طبل زیر گلیم است
مگر صفا ز گریبان یوسفم به در آید
که بوی پیرهن است آن که می دمد نه نسیم است
به بوستان همه کس مایل تفرج و بر ما
نه بوستان که جهان بی وجود دوست جحیم است
مزید دولت آن مقبلی که بخت مطیعش
بر آستانه صاحب دلی چو خاک مقیم است
رقیب را که چنین منع می میکند ز حبیبم
دگر رقیب نمیخوانمش که دیو رجیم است
چرا صبور نباشم مشنّعِ متهتّک
محل راز نداند که مرد عشق حلیم است
ز سنگ خون بچکد گر به دوست باز نمایم
که در فراق چو خون میخورم خدای علیم است
ز دوستان به ملامت نه ممکن است ملالت
دوای درد نزاری خلاف رای حکیم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست